۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

نوای تار

از دوره نوجوانی علاقه زیادی به موسیقی کلاسیک ایرانی داشتم. به یاد دارم که یکی از کشوهای تنها کمد خانه پر بود از نوار های موسیقی با قابهای شکسته و بروشورهای پاره. ضبط و پخش کهنه فیلیپسی هم در زیر کمد افتاده بود که از حیز انتفاع خارج و تا آنجا که حافظه یاری می دهد هیچ نوایی از این دستگاه برنخاست تا که گوش اهل بیت را بنوازد. از این رو همیشه کنجکاو بودم که چه نواهایی در داخل کشوی کمد خفته اند، تا آنکه در سال ۶۳ دوستانمان در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به منزلمان به مهمانی آمدند و ظاهرا ایشان هم در این مورد از بنده هم کنجکاو تر بودند و نوارها را به همراه کتابها و ابوی  باخود بردند. خوشبختانه ابوی بعد از شش ماه به منزل برگشت اما بی نوار و کتاب.  از روی آهنگهایی که والده گاه گداری زمزمه می کرد و با دقت بالایی به گوش  جان اصغا و در محضر قلب به خط جلی (از نوع نتی آن) به ثبت رسیده، حدس می زنم که بیشتر آن آهنگها از مرضیه و دلکش بودند و کمی هم حمیرا، ویگن و شاید هم یکی دوتایی از پوران و غیره.
از دیگر تجربه ها و خاطرات موسیقایی دوران کودکی و ماقبل آن باید از نوازندگی اخوی بزرگتر نام ببرم که به زور و اجبار والدین، گرامی علی الخصوص ابوی، برای تعلیم ویولون به نزد یکی از اساتید صاحب نام شهر مجاور می رفت. اگر چه به ندرت کسی اخوی را در منزل در اطراف جعبه ویولون می دید اما معلم موسیقی ایشان را صاحب قریه ای شگرف در موسیقی و یا بقول خود اخوی بتهون ثانی می دانست. اما حیف که این دوران نیز خیلی زود با پیروزی انقلاب و بسته شدن خانه جوانان ساری که مرکز آموزش موسیقی بود به پایان خود رسید.
بالاخره به علت خرابی دستگاه پخش مذکور و کناره گیری بتهون ثانی از عالم موسیقی، تنها وسیله تامین کننده های نیازهای موسیقایی دولت سرا یک رادیو قدیمی، هدیه مادر بزرگ(ننه آقا) بود و دیگری هم تلویزیون فیلیپس ۲۴ اینچی لامپی سیاه سفیدی بود که از قضا آن هم دائما خراب بود اما به علت اهمیتی که مسایل فرهنگی در منزل ما داشت با آقای موسوی، تعمیر کار عزیز تلویزیون، قرار داد نا نوشته ای بسته بودیم که ماهی یکبار برای تعمیر به منزلمان بیاید و ما را از خجالت آقای آهنگران بیرون بیاورد. گاهی در کنار مارش های جنگی و زاری های جناب آهنگران، آقای گلریز هم را با ته ریشی که بدقت مرتب و شمارش شده بود بر صفحه خرامان  خرامان ظاهر می شد و در حالی که با کت و شلواری زیبا و پیراهن سفیدی که دکمه های آن به شکلی دلربا تا زیر بینی  و یا بالا تر بدقت انداخته بود  در کنار گلهای سفیدی قدم می زد و با عشوه هایی که تمام استانداردهای اسلامی آن رعایت شده بود سرود "به بلبلان خجسته باد" را می خواند. رادیو قدیمی اما از سالمترین ابزار الکترونیکی منزل بود و جز با صدای آمریکا و رادیوی ج.ا با هیچ بنگاه خبری دیگر میانه ای نداشت. البته برنامه های موسیقی رادیو هم بهتر از تلویزیون نبود. 
وضع بدین منوال بود تا آنکه حدود سال ۶۵ که بنده در سال سوم راهنمایی بودم، ابوی  یک دستگاه رادیو و پخش موسیقی برایمان خرید که بسیار سریع جای  رادیوی قدیمی را در بالای یکی از طاقچه های دوگانه هال دولت سرا گرفت. تنوع رسانه ای در منزل به شکل معجزه آسایی افزوده شد و حالا دیگر والده به برنامه های رادیوی ایران نیز علاقه مند شده بود. از این پس صدای آقای آهنگران را علاوه بر تلویزیون از رادیو هم می شنیدیم و با زیر و بم این نواهای ملکوتی کاملا اخت شده بودیم.  اگر تلویزیون در حال پخش محمد نبودی بود فوری رادیو را چک می کردیم که ببینیم  شاید آنجا باشد.
 کم کم پای نوارهای  خوانندگان آن سوی آبی(بنده هنوز این سوی آب بودم) بالاخص داریوش به منزل باز شد و امکان بحث و مرافعه بر سر داریوش بهتر است یا ستار بین پسر خاله ها و دختر خاله ها بوجود آمد و بعضا بزرگتر ها هم از دستمان کلافه می شدند.
اما برخورد من با موسیقی سنتی از یک اتفاق ساده شروع شد. از حدود سال دوم دبیرستان شروع شد. روزی ابوی در یک اقدام بی سابقه از من خواست که نواری از شجریان برایش بخرم. دقیق به خاطر ندارم که آیا اسم شجریان تا آن زمان به گوشم خورده بود یا نه. داستان از این قرار بود که ابوی در تاکسی این موسیقی را شنیده بود و از راننده نام آهنگ را پرسیده بود. ظاهرا تنها نکته ای که از این آهنگ نظرش را جلب کرده بود آن بود که خواننده هر از چندی در میان چهچه ها می گفت: چه شد؟
 اگرچه ابوی هیچ وقت پیگیر تقاضایش نشد اما من با خرید نوار با موسیقی جدیدی آشنا شدم.
این اثری که توجه ام را به این سوها کشید اثری بود از گروه عارف وشیدا به نام بیــداد، به آهنگسازی و سرپرستی پرویز مشکاتیان و خوانندگی محمد رضا شجریان که هنوز بعد از قریب ۲۰ سال به نظرم از بهترین و ارزشمند ترین آثار موسیقی کلاسیک ایران است. بیداد نام یکی از گوشه های دستگاه همایون است که از قضا در این اثر با معنای کلام و چه شد های شعر نیز همخوانی دارد. 
از همان جا نه تنها عاشق این نوع موسیقی شدم بلکه به ساز تار که مرحوم بیکجه خانی، در این نوار، با چیرگی خاصی از آن نوای دل انگیزی ساز کرده بود علاقه عجیبی پیدا کردم. به تدریج نوازندگان دیگر تار چون جلیل شهناز، محمد رضا لطفی و حسین علیزاده را شناختم و بر علاقه ام روز به روز افزوده شد. 
در سال ۷۲، بعد از آنکه خدمت سربازی ام به پایان رسید، موفق به خریدن تاری شدم و به کلاس آقای حیدری رفتم. اگر چه این کلاس در کشاکش تناقضات واقعیات زندگی با رویاهای جوانی بیش از یکی دوماهی ادامه پیدا نکرد، اما اهل بیت را خلاصی از نواهای نتراشیده نوازنده استاد ندیده نبود تا آنکه در سال ۷۸ (۲۰۰۰) عزم رحیل به بلاد کفار نمودم. تار را برای تعمیر به دست آقای ابراهیمی نامی که در اطراف میدان هفت تیر مغازه داشت سپردم. رفیقی داشتیم در جنت آباد، که تار می زد. نامش سعید بود و گه گاهی به منزلمان در خیابان نسترن اول می آمد. آقای ابراهیمی را سعید به من معرفی کرده بود. آقای ابراهیمی دستی بر ساز کشید، پوستی جدید بر آن انداخت، پرده ها را نو کرد و کمی هم کاسه را دست کاری کرد تا آماده سفر شود، راستی ۲۰ هزار تومان ناقابل هم از ما گرفت. بردن این تار با خود برایم خیلی مهم بود، انگار ایران را با خود به فرنگ می آوردم. انگار که آلت تهاجم فرهنگی بنده به قلب بی فرهنگ غرب بود.  انگار که مرکز ثقل  روحم و گرانیگاه اعتماد به نفسم بود. می دانستم که تا این تار با من است من همان گوهری خواهم بود که بودم، تازه مهارتی هم در نواختن نداشتم. دیگر نمی دانم که اگر دستی در نواختن هم می داشتم چه معجزات دیگری به تارم نسبت می دادم.
بلیط ها را خریدیم و همراه همشیره و والده عازم فرودگاه شدیم. جمع غفیری از اعاظم شهر به بدرقه آمده بودند، عکسی هم باهم انداختیم که هنوز هم برایم جالب و جذاب است. در کنار دوستان و هم اتاقی های نسترن اول و فامیل ها، بسیاری هم از همکلاسان بنده  حضور داشته اند که به احتمال قریب به یقین برای خداحافظی با همسفر بنده جناب پدرام روشن اعلی الله مقامه رنج آمدن به فرودگاه را بر خود همواز نموده بودند. 
در اولین قدم تار بنده  می بایست از زیر دستگاه های بمب یاب عبور می کرد. در حین خروج از زیر یکی از این دستگاه های امنیتی طاقتش تاب شد و از روی ریل به زمینی افتاد و پرده نویی که بر آن بود از میان جر خورد و به ملکوت راجع شد.بیچاره مهلت آن نیافت که از آهنگ دلنیشینی به اهتزاز آید و به ترجمان راز زخمه ها بر سیم های آهنین به رقص آید  و  نغمه آغاز کند. راه برگشتی نبود. ساز شکسته را با خود راهی دیار غربت نمودیم.  در دوران اقامت در سالت لیک سیتی دستمان از هر امکانی کوتاه بود و ساز را برای ۴ سال از جعبه آن بیرون نیاوردیم، تا آنکه در سال ۲۰۰۵ برای درس راهی شهر شهید پرور لس آنجلس شدم. لدی الورود به نشر کتاب  واقع درخیابان وست وود رفتم. سازهایی در ویترین آویزان کرده بودند لذا بعید ندیدم که ساز هم تعمیر کنند. متوجه شدم که خانم صهبا مطلبی نوازنده چیره دست تار که تازه به آمریکا آمده بود در کار تعمیر ساز به نشر کتاب کمک می کند. ضمن تعمیر ساز در کلاس تار صهبا هم توانستم حاضر شوم. این آموزش مقدماتی تار قریب به یکسال ادامه داشت تا آنکه سختی درسها و امتحانات (qualification exams)  مانع از ادامه فعالیتهای هنری شد. 
امروز بعد از قریب ۱ سال تار را از جعبه به بیرون آوردم و کمی هم نواختم. به این فکر افتادم که قطعه ای را هم ضبط کنم. اگرچه از هیچ سطحی از هنر نیست، اما از آن لذت بردم. این قطعه که در کتاب اول تار اثر روح الله خالقی آمده است آهنگی است مازندرانی که از این جهت نیز برایم خاطره انگیز و زیباست.





۲ نظر: