۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

عجب حکایتی است

عجب حکایتی است،
در قائم‌شهر خانم احمدزاده و ۲ دخترش را دستگیر کردند، که ظاهرا یکی از دخترها به قید وثیقه آزاد شده است. حسین فنائیان، همسر خانم احمدزاده نیز مدتی را در زندان گذرانیده و بعد به شهر خلخال تبعید شده بود. ایشان اکنون چند ماهی است(قریب یکسال) که از تبعید برگشته است.
در میان دیگر دستگیر شدگان قائمشهر، خانم ترانه سنایی و شوهرش مسعود عطائیان هر دو در بازداشت رئیس اطلاعات استان آقای موحد هستند. خدا می‌داند که فرزندانشان چه حالی دارند.
در ایران بیش از ۳۰۰ هزار بهایی زندگی می‌کنند که به لطف حکومتی که ادعای عدالت جهانی دارد، از تمامی حقوق انسانی‌شان محروم هستند. وقتی دولت به این اندازه از گروهی از شهروندانش تنفر دارد، وقتی حکام مملکت میلیاردها تومان خرج تبلیغات بر علیه مطیع ترین گروه از شهروندان خود می‌کند، وقتی رئیس جمهور در مصاحبه‌ای در نیویورک می‌گوید که هیچ ترحمی نسبت به بهاییان وجود نخواهد داشت، وقتی از دفتر عالی ترین مقام جمهوری اسلامی دستورالعملی به بیرون درز می‌کند، که در‌آن دستور اکید به تضییع حقوق بهاییان و محروم کردنشان از تمامی حقوق، از جمله حق تحصیل داده شده است، دیگر چه امیدی به تحقق عدالت دراین مملکت وجود دارد؟
آیا هیچ حکومتی با شهروندان کشورش چنین معامله ای می‌کند؟ آیا در هیچ تعریفی از مملکت داری می‌گنجد که حکومت بر علیه اقلیتی صف آرایی کند؟ آیا تعریف حکومت آخوندی این است که غیر مسلمان قلع و قمع شود؟جای آن دارد که هم‌وطنان مسلمان ما از این وضعیت عرق شرم بر جبین آرند.
عده‌ای هم از دوستان مسلمان ما می‌گویند «مگر وضع ما بهتر است، ما هم اگر نفس بکشیم پا بر حلقوممان می‌گذارند. بقول معروف کسی که با مادر خود زنا کند با دیگران چه ها کند» . من هم قبول دارم. اگر کارگران اعتصاب کنند، به عاقبت منصور اسانلو دچار میشوند. اگر روزنامه‌نگاران سوال زیادی کنند به عاقبت زهرا کاظمی، عمادالدین باقی و اکبر گنجی مبتلا میشوند. اگر دانشجو فعالیت سیاسی کند به زندان و شکنجه گرفتار می‌آید. اگر مادران برای صلح در غزه تجمع کنند کتک می‌خوردند، اما موضوع اینست که بهاییان هیچکدام از این کارها را نکرده اند. بهایی دست به هیچ تجمعی نمی‌زند، بهایی به کسی اعتراض خشونت آمیزی نمی‌کند. بهایی حتی این اجازه را ندارد که جواب روزنامه‌هایی را بدهد که هرروز، با خرج دولت، دهها مطلب زشت و کثیف در موردشان می‌نویسند . بهایی، در یک کلام، در سیاست دخالت نمی‌کند. 
استادان دانشگاه چون دکتر داودی، دکتر خسرو مهندسی و پروفسور حکیم، را از مسند تعلیم به پای چوبه دار بردند.  فضلای گرانقدری دکتر بخت‌آور را که مولف چندین کتاب ارزشمند است اعدام کردند. دکتر مسیح فرهنگی و دکتر روح‌الله تعلیم را که عمرشان وقف خدمت به فقرا بود، به خاک و خون کشیدند. بهایی صبر پیشه کرد. چوپان بهایی میرالله مختاری، را در اطراف بیرجند به تحریک ملای محل، در بیابان تکه تکه کردند، بهایی فقط استقامت کرد. جوان شانزده ساله بهایی، مونا محمود نژاد را همراه با دوستانش به دار کینه آویختند، بهایی فقط در دل گریست و وفا پیشه کرد. هزاران بهایی را، بعد از سالها خدمت و پرداخت حق بازنشستگی، از کار بر کنار کردند، معلم، پرستار، کارمند، ... همگی حکم را پذیرفتند و بی مزد و منت خانه نشین شدند. بهایی را از دانشگاه اخراج کردند، فقط گلایه به پیش حکام خونخوار خود بردند که هیچ نتیجه‌ای نبخشید. دیگر از آنها چه می‌خواهند؟ این کینه آخوندی چه کینه ایست که هر دم در آتش و فوران است؟
جمهوری اسلامی هر روز عمل ننگین دیگری به کارنامه اعمالش اضافه می‌کند و رکورد تازه ای از توحش و درنده خویی در دفتر سیه رویان تاریخ به ثبت می‌رساند. این ساده لوحان گمان می‌کنند که می‌توانند تاریخ را تحریف کنند. امثال تواب شهبازی را اجیر کرده‌آند، بی‌سوادانی چون «سیدکاظم موسوی» را که نه تا حال مقاله ای به ثبت رسانده و نه کار علمی‌ای کرده‌اند، لقب «مورخ» داده اند تا هر روز بر ضد آئین بهایی قلم فرسایی کنند و عالم را از چرندیات خود پرنمایند. میلیاردها تومان پول نفت این ملت بیچاره را روانه جیب حسین شریعتمداری کرده‌اند، تا صفحات کیهان را به مزخرفات خود مزین کند. صدها رسانه بی هویت جدید به منظور انتشار افکار متهوع و مسمومشان و خاموش کردن هر صدای دیگر درست کرده‌اند و هزارها طلبه بی سواد مشغول تاریخ نگاری و روزنامه سازی شدند. یک کارخانه عظیم ایجاد، تحریف و تکثیر خبر درست کرده اند تا خورشید حقیقت را حجاب سازند.
عجب حکایتی است، که خاوران را هم شخم زدند و خاکش را بر باد دادند. دیروز چند‌هزار جوان مملکت را به تیغ ظلم و کینه کشتند و امروز استخوان های این جوانان خوابشان را پریشان‌کرده است. می‌خواهند گورشان را زیر و زبر کنند تا خیالشان راحت شود. عجب حکایتی است.
------------------------------

۱ نظر:

  1. موجها خوابيده اند ، آرام و رام
    طبل توفان از نوا افتاده است
    چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
    آبها از آسيا افتاده است
    در مزار آباد شهر بي تپش
    واي جغدي هم نمي آيد به گوش
    دردمندان بي خروش و بي فغان
    خشمناكان بي فغان و بي خروش
    آهها در سينه ها گم كرده راه
    مرغكان سرشان به زير بالها
    در سكوت جاودان مدفون شده ست
    هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
    آبها از آسيا افتاد هاست
    دارها برچيده خونها شسته اند
    جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
    پشكبنهاي پليدي رسته اند
    مشتهاي آسمانكوب قوي
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    يا نهان سيلي زنان يا آشكار
    كاسه ي پست گداييها شده ست
    خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
    و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
    اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك
    ليك پشت تپه هم روزي نبود
    باز ما مانديم و شهر بي تپش
    و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
    گاه مي گويم فغاني بر كشم
    باز مي بيتم صدايم كوته ست
    باز مي بينم كه پشت ميله ها
    مادرم استاده ، با چشمان تر
    ناله اش گم گشته در فريادها
    گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر
    آخر انگشتي كند چون خامه اي
    دست ديگر را بسان نامه اي
    گويدم بنويس و راحت شو به رمز
    تو عجب ديوانه و خودكامه اي
    مكن سري بالا زنم ، چون ماكيان
    ازپس نوشيدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب
    گويد آخر ... پيرهاتان نيز ... هم
    گويمش اما جوانان مانده اند
    گويدم اينها دروغند و فريب
    گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
    گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اينجا دم از كوري زند
    گوش كز حرف نخستين بود كر
    گاه رفتن گويدم نوميدوار
    و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج
    قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
    و آخرين حرفم ستون است و فرج
    مي شود چشمش پر از اشك و به خويش
    مي دهد اميد ديدار مرا
    من به اشكش خيره از اين سوي و باز
    دزد مسكين برده سيگار مرا
    آبها از آسيا افتاده ، ليك
    باز ما مانديم و خوان اين و آن
    ميهمان باده و افيون و بنگ
    از عطاي دشمنان و دوستان
    آبها از آسيا افتاده ، ليك
    باز ما مانديم و عدل ايزدي
    و آنچه گويي گويدم هر شب زنم
    باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
    آن كه در خونش طلا بود و شرف
    شانه اي بالا تكاند و جام زد
    چتر پولادين ناپيدا به دست
    رو به ساحلهاي ديگر گام زد
    در شگفت از اين غبار بي سوار
    خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
    آبها از آسيا افتاده ، ليك
    باز ما با موج و توفان مانده ايم
    هر كه آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
    زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
    زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
    باز مي گويند : فرداي دگر
    صبر كن تا ديگري پيدا شود
    كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
    كاشكي اسكندري پيدا شود

    پاسخحذف