۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

این ژن جاسوسی من!

این داستان کوتاه را حدود2 سال پیش به صورت کامنتی در زیر مطلبی از احمد شیرزاد گذاشته بودم. امروز مقاله عزیز سفر کرده را در سایت بیداری می‌خواندم که یاد داستان خودم افتادم. سراغ اینترنت رفتم تا شاید بتوانم پیدایش کنم. کلمه «جاسوس» را تو گوگل تایپ کردم و روی I am feeling lucky کلیک کردم. در کمتر از چند دهم ثانیه گوگل مرا شناخت. اینهم داستان خیلی کوتاه من:

...
دردهي زندگي ميكرديم كه با شهر حدود ده كيلومتر فاصله داشت. پدرم معلم راهنمايي و مادرم پرستار بود. پدر امكان تحصيل بسياري از اهالي محل را فراهم كرد. مادرم نيز با دلسوزي به بيماران ده كمك ميكرد. من 6 سال داشتم كه انقلاب شد. پدر و مادرم به اتهام جاسوسي از كار بركنار شدند. يكي 17 و ديگري 13سال خدمت كرده بود. حق بازنشستگي پرداخته بودند. مادر خانه نشين شد و پدر كه جز معلمي چيزي نميدانست كشاورز شد تا 5سر عائله را سرپرستي كند. زن و شوهر طفلكي ها هردو جاسوس بودند. پدرو مادرم را ميگويم. ميدانيد اگر زن و شوهر همكار باشند، معمولا زندگيشان بهتر پيشرفت ميكند. جالب تر انكه ما خانوادگي جاسوس بوديم. عمويم اولين ليسانس شيمي شهر و دبيري سرشناس بود اما حيف كه جاسوس خطرناكي بود؛ تمام نمره ها را به اجنبي ميفروخت و پول خوبي هم ميگرفت. از قضا،40-50 سال پیش، يك سال معلم پدر من هم بود و ايشان را تجديدكرد. ازاين بابت من هم خوشحال شدم كه جاسوسي ايشان بر هيات پاكسازي محرز و از كار بركنار گرديد.عمو جان بعد از پاکسازی شاگرد پدرم در كار كشاورزي شد.
دايي جان دومين داروخانه شهر را بازكرده بود، ظاهرا معروف به درستكاري بود، اما حيف كه او هم عنصر امپرياليست بود و اين خدمات را براي جلب اعتماد بيماران و استخراج اطلاعات انجام ميداد. من خودم یادم است که هر نسخه‌ای را که‌ به دست مشتری می‌داد، یک ورق از دفترچه بیمار را می‌کند و برای خودش نگه می‌داشت. خوشبختانه اطلاعات استان متوجه این موضوع شد و سریعا داروخانه اش را بستند و محتاج نان شبش ساختند. دائی جان بعدا به پرورش گاو شیری پرداخت که متاسفانه گاوها هم همه جاسوس از آب در آمدند(از یک فروشنده بهایی خریداری شده بودند!)و تمام شیر ها هم نجس اندر نجس. لاجرم گاوداری‌ را هم کنار گذاشت و خانه نشین شد.
بعدها من ديپلم گرفتم و براي دانشگاه اقدام كردم كه گفتند كه متاسفانه من هم جاسوسم و نميتوانم به دانشگاه بروم. راستش كمي هم خوشحال شدم چون مدتي بود كه دنبال كار ميگشتم و پيدا نميكردم و هر روز غرولند مادرم را ميشنيدم. حالاديگر يك كار و حرفه اي داشتم. كاغذرا به مادر نشان دادم او هم خوشحال شدو گفت كه فرزند خلفي هستم و به من افتخار ميكند. اما به من سفارش كرد كه حتما نام كشوري كه برايشان جاسوسي ميكنم را ازشان بپرسم تا مانند پدرو ساير اقوام دچار اين همه مرارت نشوم. ايكاش پدرم هم پرسيده بود كه جاسوس كدام كشور است تا يك عمر زمزمه نكند
بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم
يا رب مباد كس را مخدوم بي عنايت
....

۵ نظر:

  1. عالی بود جناب پژمان خان! به خصوص که بنده هم همه جاسوسانی را که در داستان به آن ها اشاره شده است به خوبی می شناسم و می توانم شاهد مدعای شما باشم!

    پاسخحذف
  2. پژمان عزیز٬
    خوب نویسی و بی تکلف نویسی شما به یاری ذوق سلیم و نوآوری برخاسته از ذهنی خلاق نثری شیرین و خواندنی فرا روی چشمان خواننده می گسترد. تولد وبلاگت هم مبارک.

    پاسخحذف
  3. امان از دست نشانده های اجنبی. من هم هستم. یادم باشد این بلاگ را هم به اجنبی ها بفروشم تا همه بدانند.

    پاسخحذف
  4. Well-written and funny... I'd say even start writing your little stories, as a hobby... who knows? You might publish them at some point... You certainly have the talent

    پاسخحذف
  5. من رو هم تو خونه خیلی تحریم کردن (چون تنها بهائی خونمون هستم) ولی خوب هنوز زنده ام! مثل شما..

    پاسخحذف