امروز گفتو گوی حسین نوشآذر با علی عصمتی زمانی، کارگردان فیلم «اوریون» را میخواندم. سوال و جوابها بسیار فلسفی و جالب بود:
نوش آذر: بنای فیلم شما بر رابطهی عاشقانه استادی با یک دختر دانشجوست. در پایان هم معلوم میشود که کل این رابطه بر یک سؤتفاهم استوار بوده. با شناختی که از محیطهای دانشجویی و روابط جوانها با هم دارید، فکر میکنید تا چه حد عشقها در ایران واقعی است؟
زمانی: بخشی از جامعهی ایران از اعتقادات مذهبی و ارزشهای سنتی تهی شده و مثل بادکنکی ترکیده در دست کودکی گریان آویزان مانده است و متأسفانه این خلأ هنوز با ارزشهای نوین پر نشده است. ما از سنت در جاذبهای معکوس به ناگاه به مدرنیسم پرت شدهایم و اینجا بهجایی آنقدر سریع بوده که استخوانهایمان خرد شده است. جامعهی ما فعلا از سر تا پا گچ گرفته شده و تا مدتی که استخوانها ترمیم شود هیچ چیز در جامعهی ما حقیقی نیست. جامعهی ما باید چند ماهی که روی تخت خوابیده و دوران نقاهت را سر میکند از وقتش استفاده کند و کمی مطالعه کند؛ بفهمد سنت چه مشکلاتی داشته که جامعهی غربی به دامن مدرنیسم پناه برده است و واقعاً مدرنیسم چیست. نقدهایی که در این قرن به مدرنیسم شده، چه بوده که کمی عقبنشینی کرده و باز هم به ریشهها برگشته و ملقمهای به نام پسامدرنیسم آفریده شده. جامعهی ما باید کمی جامعهشناسی، ادبیات و شعر بخواند تا بتواند انسانهای بهتری را در دامن خود پرورش دهد. تا آن زمان نه تنها عشقها بلکه تمامی اعتقادات مردم هم میتواند تقلبی باشد. دختر و پسر فیلم من مشت نمونهی این خروار هستند. آدمهایی که سردرگماند و تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست، اما در مقابل آنها آدمهای سنتی و مذهبی که خانواده، همسایهها و حتی پلیسها را تشکیل میدهند کاملاً ارزشهای خود را میشناسند و میدانند باید به چه هنجارهایی مقید باشند.
نوش آذر: بنای فیلم شما بر رابطهی عاشقانه استادی با یک دختر دانشجوست. در پایان هم معلوم میشود که کل این رابطه بر یک سؤتفاهم استوار بوده. با شناختی که از محیطهای دانشجویی و روابط جوانها با هم دارید، فکر میکنید تا چه حد عشقها در ایران واقعی است؟
زمانی: بخشی از جامعهی ایران از اعتقادات مذهبی و ارزشهای سنتی تهی شده و مثل بادکنکی ترکیده در دست کودکی گریان آویزان مانده است و متأسفانه این خلأ هنوز با ارزشهای نوین پر نشده است. ما از سنت در جاذبهای معکوس به ناگاه به مدرنیسم پرت شدهایم و اینجا بهجایی آنقدر سریع بوده که استخوانهایمان خرد شده است. جامعهی ما فعلا از سر تا پا گچ گرفته شده و تا مدتی که استخوانها ترمیم شود هیچ چیز در جامعهی ما حقیقی نیست. جامعهی ما باید چند ماهی که روی تخت خوابیده و دوران نقاهت را سر میکند از وقتش استفاده کند و کمی مطالعه کند؛ بفهمد سنت چه مشکلاتی داشته که جامعهی غربی به دامن مدرنیسم پناه برده است و واقعاً مدرنیسم چیست. نقدهایی که در این قرن به مدرنیسم شده، چه بوده که کمی عقبنشینی کرده و باز هم به ریشهها برگشته و ملقمهای به نام پسامدرنیسم آفریده شده. جامعهی ما باید کمی جامعهشناسی، ادبیات و شعر بخواند تا بتواند انسانهای بهتری را در دامن خود پرورش دهد. تا آن زمان نه تنها عشقها بلکه تمامی اعتقادات مردم هم میتواند تقلبی باشد. دختر و پسر فیلم من مشت نمونهی این خروار هستند. آدمهایی که سردرگماند و تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست، اما در مقابل آنها آدمهای سنتی و مذهبی که خانواده، همسایهها و حتی پلیسها را تشکیل میدهند کاملاً ارزشهای خود را میشناسند و میدانند باید به چه هنجارهایی مقید باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر