۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

خاطرات هما میرافشار از هم بند بهایی‌اش، شهید جلالیه مشتعل اسکویی

برگرفته از سایت آگاهی

دو هفته ای بود که موج اعدام بی رحمانه چند نفری را از گله کم کرده بود .... چهار زن بهائی با هم در آن اطاق بودن و جدا از زندانیان دیگر . اطاقشان را حسابی تمیز کرده بودند و بکلی با سلولهای دیگر فرق می کرد. آن سه زن ، ضیائیه ایمانی ، نسرین پناهی ، و سیمین دانا ، که بترتیب اولی در پست مهمی در پست و تلگراف رضائیه، دومی همسر یکی از ثروتمندان رضائیه که شوهرش را ترور کرده و زندگیشان را به آتش کشیده و سومی لیسانسیه مامائی بودند و با نهایت محبت فنجانها را پر از چای کردند و ظرف خرما را جلوی من .... که خانم جلالیه مشتعل اسکوئی مضطرب به اطاق داخل شد . دنبال روسریش می گشت و با شتاب گفت : « مرا به دفتر خواسته اند. »

سر جایم خشک شدم . زیر چشمی به ساعتم نگاه کردم . پنج و نیم بعد از ظهر را نشان می داد، همان ساعتی که اعدامی ها را می بردند. نمی توانستم حرکت کنم . قلبم به سرعتی سرسام آور در سینه می طپید. صدایش را در گوشهایم می شنیدم. یادم افتاد که به من سپرده بود « اگر خواستند مرا ببرند یادم بیاور عینکم را بردارم . باید به سوالهایشان جوابهای حسابی بنویسم . این جوابها خواهد ماند.» صدای لرزانم را شنید : « خانم مشتعل ! عینکتان را بردارید. » آماده رفتن شد . قد بلندش به همان رسائی و در چهره اش دیگر نقشی از اضطراب نمی دیدم . دم در اطاق نگاهش را به من دوخت، لبخندی زد و گفت : « فعلاً خدا حافظ.» جرات بوسیدنش را نداشتم . نمی خواستم حتی بخودم بگویم که دیگر او را هرگز نخواهم دید . آری ! گرگ به گله زده بود و باز یکی دیگر کم شد.
من و سه زن بهائی از جا بر نخاستیم ، که نتوانستیم. زنهای دیگر الله اکبر می کشیدند و لحظه ای بعد سکوت عمیق و وحشتناکی همه جا را فرا گرفت. گلوی زندان زنان را بغض عجیبی در خویش می فشرد . حتی بچه ها ساکت در گوشه ای نشسته بودند. این گونه سکوتها زندانبانها را به وحشت می اندازد ، چه ، امکان انفجار کلی می رود. دو سه بار میرزا علی و بابای پیر در راهرو و سلولها پیدا شدند و با سوء ظن به همه زنها نگاه می کردند. یکبار میرزا علی پرسید : « پس چرا امشب تلویزیون نمی آورید؟ ( تلویزیون در اطاق دفتر بود و زنها حق داشتند بمدت سه ساعت در راهرو از برنامه های آخوندی استفاده کنند. ) - کسی جوابی نداد .
ساعت هفت ، هشت ، نه ، و عاقبت به نه و نیم رسید و دیگر روشن بود که هرگز خانم مشتعل را با آن قیافه نازنین و مهربان و چهره گشاده نخواهیم دید. بغض همچنان گلوی زندان را می فشرد . من به آهستگی از جا بر خاستم ، به اطاقم رفتم ، دسته گلی را که صبح چیده بودم از بالای تخت برداشتم و به آرامی بازگشتم. با پای لرزان به تخت خانم مشتعل نزدیک شدم . هنوز جای سر نازنینش بر بالش دیده می شد. گل را همانجا گذاشتم ... که ناگهان بغض زندان ترکید. انگار روز عاشورا بود. دوباره پاسدارها به شتاب پیدا شدند. ولی جلوی شیون و زاری زنها گرفته نمی شد. آنها می خواستند اطمینان بدهند که خانم مشتعل باز می گردد . ولی هرگز و هرگز آن عزیز همیشگی من که تا دم گور یادش را و شهامتش را و شیر دلی و شیر زنی اش را فراموش نخواهم کرد و خواهم ستود ، باز نگشت .
هدیه من قطعه شعر نا قابلی تقدیم به روح پاک او بود که خود مظهری از قدرت و درس از پایداری بود . رابط بین زندان و دادگاه برای من تعریف کرد که دیشب خانم مشتعل اعدام نشد بلکه دم صبح اورا به مسلخ بردند. می گفت تمام شب از او و یک زندانی مرد بهائی که دارای سه فرزند بود بازجوئی می شد. بارها و بارها از او خواستند که به آئین اسلام در آید تا او را ببخشند و خانم جلالیه مشتعل اسکوئی به آنها گفته بود : «آیا اگر من به دین اسلام در آیم دیگر صهیونیست و خراب کننده افکار بچه های مردم نیستم ؟ دیگر فاسد کننده نیستم؟ من این ظلم و ستم و کشت و کشتار را نمی خواهم . من از اعتقادم بر نمی گردم . » و سپس در پاسخ پسرک بازجوئی که ظاهراً او را دلالت می کرد گفته بود که من هزارها مثل تو را آدم کرده ام ، نمی خواهد به من درس بدهی . نزدیک صبح او را بهمراه مرد بهائی به لب دریا برده بودند ، خواسته بود که چشمش را نبندند و دستهایش را ، رشیدانه ایستاده بود و با یک گلوله جان سپرده بود.یادش گرامی ، مقامش والا ، و روحش شاد





یادته گفتی و گفتـــــم

که چه تنگه قفسامون

توی این تنگی وحشت

چه میگیره نفســامون


تو میخواستی‌که رها شی

من میخواستم که رهاشم

تو می‌خواستی که فداشی

من می‌خواستـم که نباشم


چه غریبونه نگاهـــــت

در و دیوارو نگاه کرد

انگار از تو آسمـــونـا

یه کسی‌تورو‌‌ صداکرد



تو نگاه تو رضایت

با غروری عاشقونه

شوق پرواز‌‌ توی چشمات

انگاری میری به خـ‌ــــونه


میدونی که تاابد هم

یادت از دلم نمـی‌ره

تو عقاب پـر غروری

دل پرنده ای اسیره


اگه زندونـــــم نبـــاشه

من توی دنیا اسیــــرم

تو تونستی پر کشیـدی

من می‌پوسم و می‌میرم


شعر از هما میر‌افشار

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

روش جدید حذف دانش آموزان بهایی

فرم ثبت نام


محرومیت از تحصیل جوانان بهایی در دانشگاههای ایران، تنها، حقی نیست که از قشر دانش آموز این جامعه دریغ شده است. از زمانی که مدارس فرزانگان در این آب و خاک تاسیس شد، جمهوری اسلامی اجازه ورود هیچ دانش آموز بهایی را به آنها نداد. بسیاری از این دانش آموزان هر ساله در مقاطع راهنمایی و دبیرستان، شرایط لازم برای شرکت در این مدارس را به دست آوردند و حتی به رتبه های بالای کشوری دست یافتند اما در لحظه ثبت نام با فرم تبعیض آمیز ستون مذهب مواجه شدند و تنها به علت اعتقاد دینیشان از ثبت نام در این مدارس محروم ماندند.
البته شکایتنامه ها، پیگیری های قانونی و تظلم خانواده این دانش آموزان تیز هوش، هم باری بر دوش آموزش و پرورش ایران بود و هم داغ ننگ تبعیضی بر پیشانی دولت ایران.
بنابراین امسال روش جدیدی برای پاک کردن این صورت مسئله از سوی آموزش و پرورش ایران در حال اجراست.
در تصویر این صفحه، گزارشی از سیاست جدید دولت ایران را در ارتباط با دانش آموزان بهایی که قصد ثبت نام در این آزمون را دارند، خواهید دید.
این گزارش توسط " شادان شیرازی" 14 ساله تهیه شده است و نشان از این دارد که دانش آموز بهایی در همان ابتدا حتی اجازه ثبت نام در این آزمون را نخواهد داشت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

نامه یک زندانی عاشق به همسرش


این آهنگ بر روی شعری از شاپور مرکزی ساخته شد، شعری که از زندان برای همسرش پری مرکزی فرستاد. این ویدئوی زیبا منو به سالهای دور برد. به دوران نوجوانی‌ام، به کوران حوادث و بلایا، به زمانی که جامعه بی دفاع بهایی مورد هجوم اهریمنی حکومت دژخیمان ایران قرار گرفته بود، به دوره ‌ای که هر روز خبر شومی به گوش می‌رسید از اعدام آشنایی، از ویران کردن خانه‌ای و آواره سازی خانواده‌ای، از سوزاندن پیرزنی بهایی در دل کوهی، از آزار کودک بی دفاعی در دبستانی، کشتن نوجوان بهایی زاده‌ای در قصبه‌ای(۱)، از تکه تکه کردن مردی در ولایتی و از توقیف اموال خانواده‌ای در شهر و روستایی. و گاهی فرصتی دست می‌داد تا به درد دل یکی از این شیداییان گوش دهیم و سرشک خون بر غم بی پایان عزیزی از دیده افشانیم.
یکی از اقوام نزدیک من به خاطر فعالیتهایش در جامعه بهایی، با بسیاری از این شهدا وقربانیان دوستی و ارتباط نزدیک داشت و بعضا از بازماندگان این قربانیان دعوت می‌کرد تا در منزلش و در جمع دوستان و آشنایان سخن از داغ دل گویند و عقده از قلب خونین بگشایند.
یکی از این عزیزان خانم پری مرکزی همسر شهید مجید شاپور مرکزی بود. خانم مسن و خوش صحبتی بود. مدتی هم در زندان گذرانده بود و یکی دو بار توانست در زندان با شوهرش ملاقات کند. وقتی از خاطراتش سخن می‌گفت سیلاب اشک از چشمانش روان بود. میان شعله می‌خندید، اشکهایش رو پاک می‌کرد و با زبانی آتشین در جان حضار درمی‌گرفت.
شهید شاپور مرکزی
در وبلاگ سروش علوی می‌خوانیم:
"...شاپور مرکزی تنها بهائی اعدامی بعد انقلاب گرگان بود که در اوین اعدام شد. حسابی زجرش داده بودند طوری که پسرش گلایه داشت که در آخرین ملاقات نتوانسته بود پدرش را بغل کند چون
دنده هایش را شکسته بودند. این شعر را قبل از اعدام برای زنش سروده :"

پریم قسم به یزدان / به ولا وعشق وایمان / به دوچشم مست جانان / به شهادت شهیدان / به دماء سرخ آنان / به طناب دار لرزان / به گلوله‌‌های غلطان/ به بلا و درد و زندان/ به خشونت نگهبان / که همیشه دارمت دوست


به خدای حی دادار / به عطا و لطف دلدار / به صفای دشت و گلزار / به دلی که می دهد یار / به صدای گریهء زار / که رسد زپشت دیوار / به دل ِ من ِ گرفتار / به دل ِ حزین و بیمار /که همیشه دارمت دوست


پریم قسم به مویت / به صفا و لطف رویت / به وفا و مهر خویت / به صدای های و هویت / به دل ِ غمینِ شویت / به صدای گفتگویت / به لبان بذله گویت / به دو چشم چون سبویت /به دل خدای جویت/ که همیشه دارمت دوست


پریم قسم به کعبه / به خدا و عشق سوگند / به دو دست بسته دربند / به ولای هر دو فرزند / به قرین و یار و پیوند / به زبور و زند و پازند / به مرارت شب بند / به حلاوت لب قند / به خدا و آن همه بند / که همیشه دارمت دوست

شعر هم از وبلاگ سروش علوی، البته با اندکی ویرایش و تصحیح

(۱)

پیمان سبحانی یکی از کوچکترین شهدای بهایی بعد از انقلاب ایران او در سال 1349 در یکی از شهرهای مرزی استان سیستان و بلوچستان به نام سراوان به دنیا آمد و در سال 1365 در سن 15 سالگی در همان شهر به شهادت رسید او از طرف بیت العدل اعظم الهی کوچکترین شهید بهایی ایران بعد از انقلاب شناخته شد. روحش شاد و یادش گرامی(پیمان سبحانی در فیس بوک)