۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

طرح هدفمند دستگیری گربه‌ها در سطح دانشگاه‌های سراسر کشور آغاز شد

یه جایی خوندم که دولت هسته‌ای برای دستگیری هر گربه هفت هزار تومان جایزه در نظر گرفته است.






خبر کمی شگفت انگیز بود. ظریفی گفت این اقدام از جمله اقدامات فرهنگی - امنیتی نظام است. منظورش رو خوب نفهمیدم.
گفت مگر نشنیدی که آقای مصباح فرمود که ظاهرا مفهوم ولایت هنوز خوب جا نرفته است؟
گفتم خب، که چی؟
ادامه داد:
فکر می‌کنی کسی که می‌خواد در روز واقعه، برای حفاظت از ولایت، هموطنانش رو در خیابون لت و پار کنه باید کجا آمادگی لازم را پیدا کنه؟ یک روزه که نمی‌شود آمادگی کسب کرد. هر چیزی یک پروسه‌ای داره و در پروسه‌ های فرهنگی باید از کودکی آغاز کرد. اول بچه رو می‌ذاریم رو دوشمون می‌بریم مراسم قمه زنی تا بچه یک کم رنگ خون ببینه ترسش بریزه. بزرگتر که شد می‌بریمش مراسم شلاق زنی سر چهارراه، تا ضجه و فریاد زدن لامذهب‌ها رو نگاه کنه بلکه دلرحمی بچگانه‌اش فروکش کنه. بزرگتر که شد می‌بریمش مراسم اعدام چند تا جاسوس وطن فروش کف بزنه، سوت بکشه، و چندتا چشم از حدقه بیرون زده رو تماشا کنه تا واقعیت و لزوم مجازات منافقین و خائنین بارگاه ولایت را بخوبی لمس کنه. اگه شد مراسم سنگسار هم ببریمش چه بهتر، بعدا که خواست بطری به اونجای مردم کنه می‌دونه که از اون بدترش هم هست و تردید به خودش راه نمی‌ده. اگه تا اینجای کار رو خوب پیش بره، می‌تونه مفت و مجانی از راه سهمیه بسیج وارد دانشگاه بشه. دانشگاه که رفت باید دنبال حیوانات کنه تا هم عضلاتش ورزیده شه و هم آموخته هایش را روی حیوانات پیاده سازی کنه، شاید هم در این بین دستش به پر و پاچه حیوان بینوا بخوره، و خدا را چه دیدی، با جماع نا متعارف هم که در توضیح المسائل در باب آشنایی با احشام آمده الفتی حاصل بشه(کمی منطق الطیر بیاموزه). روز واقعه هم که بیاد او یک سرباز جان برکفه که در راه ولایت خون دانشجو می‌ریزه، بطری به ما تحت مردم می‌کنه، با باتوم به سر دختر مردم می‌زنه، با وانت از روی مردم رد می‌شه، و در کهریزک پیر و جوون و زن و مرد و مادر و خواهرش رو هم حاضره دمر کنه و تا پای جان از ناموس ولایت دفاع کنه. این همون چیزی است که آقای موسوی فرمود فعلا برای حضرات باقی مونده.

چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید!

منظره شکنجه یک بابی در شارع عام

آیا به این موضوع اندیشیده‌اید که خشونتی که امروز در خیابانهای کشورمان بر علیه مردم ابراز می‌شود، ممکن است ریشه در دیروزمان داشته باشد؟ آیت الله خمینی و رژیم ایران میوه شجر ذقومی اند بنام «مکتب اصولی شیعه». از حدود۲۵۰ سال پیش که باقر بهبهانی نظام فرقه اصولی را بنیان نهاد، دیگر فرق اسلامی هرگز روی آسایش را ندیدند. از تکفیر علمای دیگر مکاتب و تحریک اوباش بر علیه ایشان گرفته تا قتل و سنگسار، جزء سیاستهای کلی این نظام فکری بود. این سیاست ها همچنان جریان دارد و حتی خودی‌هاشان دیگر در امان نیستند.
آری، فقط بابیان و بهائیان قربانی جاه طلبی‌های علمای اصولی ایران نبودند. یکی از بزرگترین علمای این مکتب، یعنی علی بهبهانی، به لقب صوفی‌کش معروف بود، چون با دست خود قطب صوفیان یعنی معصوم علی‌شاه و مظفر علی شاه و چند صوفی دیگر را کشته بود. دولت بی اقتدار ایران چنان ذلیل هوسرانی علمای اصولی بود که عملا بخش مهمی از اختیارات حکومت را به آنها واگذار کرد. فتحعلیشاه در نامه‌ای به صوفی‌کش می‌نویسد: ما آنها[صوفیان] را تو می‌سپاریم. اگر می‌خواهی آنها را بکش، یا به حبس انداز، یا هرطوری که می‌دانی آنها را تنبیه‌ کن.(از کتاب مشروطه ایرانی، نوشته ماشاالله آجودانی)
داستان بابیان و بهاییان که خود شرحی است پر خون چشم که با مرور آن می‌توانیم به ریشه های فاسد و متعفن این قساوتها و بیرحمی ها که در کهریزک ها و خیابانهای کشور اسلامیمان در هشت ماه گذشته گذشت برسیم. محمد علی جمال زاده در خاطرات خود مشاهداتش را از رفتار بی رحمانه مومنین و مقدسین این سرزمین با دو بابی ناشناس می‌نویسد. داستان به اینجا می‌رسد که این دوبابی از شدت شکنجه و آزار مردم از حال می‌روند، خودتان ادامه را بخوانید:
«... دیگر هیچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت برگشته نمانده بود . رنگشان پریده با چشمان نیم بسته ، ابدا قوت جلو رفتن نداشتند ولی مومنین و مقدسین با شقاوت و قساوتی که تذکار آن بعد از چهل سال هنوز بدنم را می لرزاند آنها را به طرف مسجد شاه که مسند عدل و داد شریعت عظمی بود می کشیدند ، در آن اثنا شخصی پیت نفتی به یکدست و کاسه ی حلبی دسته داری به دست دیگر فرا رسید . در یک چشم بهم زدن آتش از سر و بدن آن دو نفر به طرف آسمان بلند شد . مردم رجاله محض ثواب هرکدام از آن نفت کاسه ای به صد دینار خریده به سر و صورت آن ها می پاشیدند(۱)...»
عکس: طفل دوازده ساله روح‌الله ورقا بهمراه پدر بهایی‌اش در قل و زنجیر
آیا عجیب است که امروز چنین پستی و دنائتی از سربازان این حکومت در قبال مردم می‌بینیم؟ چه جای شگفت است که دو قرن تمرین خشونت در قبال اقلیت ها به سرنوشتی چنین شوم برای اکثریت بیانجامد؟
گفتا زکه نالیم که از ماست که بر ماست
------------------------------------------------------------------
علما بدون آنکه هیچ مسئولیتی در قبال رتق و فتق امور داشته باشند، مداخل هنگفتی برای خود دست و پا کردند بطوریکه خزانه حکومت را یارای پهلوزدن به آنها نبود. ثروت افسانه‌ای مجتهدین بزرگی چون سید محمد باقر شفتی، امام جمعه اصفهان، برغانی در قزوین، شیخ الاسلام تبریز در کتابها آمده است. حال باید پرسید که آیا مداخله علما در حکومت پررنگ تر بود یا دول بیگانه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

ایران در تکاپوی عضویت

در اخبار آمده است که ایران از کاندیداتوری خود برای عضویت در شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد صرف نظر کرده است:
بسیاری از دوستان در فیس بوک و در کامنتهای بالاترین این شکست را مایه شرمساری دولت ایران قلمداد کردند. سوال این جاست که اگر در این حکومت عنصری بنام شرم و حیا وجود داشت چرا در وحله اول می‌بایست خود را نامزد چنین منصبی کنند؟ آیا پیشینه حقوق بشریشان برای خودشان مبهم است؟ من به دوستان عزیزی که چنین فکر می‌کنند تضمین می‌دهم که آیت الله خامنه‌ای و محمود احمدی‌نژاد و سایر کارگزاران حکومت عمامه به سرها بسیار وقیح تر از آنند که دچار شرمساری بشوند. اگر قبول ندارید خبر زیر را بخوانید:
کشوری که در آن زنان جزء اموال مردان به حساب می‌آیند، کشوری در آن زنان حق نگهداری از فرزندی که نه ماه در شکم می‌پرورند ندارند، کشوری که در آن زنان حق ورود به یک باشگاه‌ ورزشی را ندارند، کشوری که در آن زنان تنها برای شستن خشتک گهی مردان آفریده می‌شوند، نامزد محافظت از حقوق زنان می‌شود.










ایران در راستای سیاست های ماکیاولیسمی ‌اش در تمام عرصه‌ها اصرار به وارد شدن در حوز‌ه های خاصی دارد. هدف اصلی ایران نه خدمت به موضوع حقوق بشر، که درست برعکس آن یعنی فاسد کردن مبانی این ارزش‌های بین المللی با حضور مسموم خود است. حکومت ایران برای موضوع حقوق بشر از حیث انسانی آن هیچ ارزشی قائل نیست، بلکه مخالف آن است. ایران به این موضوع از دید کسب قدرت و تاثیر گذاری بر روابط بین المللی نگاه می‌کند و بس.


۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

یک نفس از کاروان آدمیت عقب ماندم

این هفته من از قافله آدمیت یک نفس عقب موندم. خلایق به دادم برسید. اولش وقتی دیدم یکی از دوستان فیس بوکی ام برای مردن یکی از همولایتی‌هاش، هژبر یزدانی، که حداقل ۶۰ سال ازش بزرگتره داره پارچه سیاه بر سر آسمان آبی فیس بوک می‌کشه و ابیات فراق سر میده، کمی خنده‌ام گرفت. خودم رو کنترل کردم و یک کامنت شبیه کامنت آدمها گذاشتم ولی متاسفانه از ابراز همدردی و تاسف، حتی از نوع تقلبی‌اش هم ناتوان بودم. با خودم گفتم خوب بعضی ها احساساتی ترند. بعضی ها مردن ندیدن. اما با دیدن چند کامنت دیگر از دوستان و آشنایان در مورد فراق ابدی این نازنین بیشتر تعجب کردم. نه نسبت فامیلی وجود داشت نه رفاقت خانوادگی نزدیک. مخصوصا کامنتها تنها از نوع مدح و ستایش نبود، که اگر بود مشکلی نبود، کامنت ها سرشار از احساس غبن بخاطر از دست دادن عزیزی بود. با خودم گفتم خوب شاید مردم سنگسر کمی احساساتی ترند و متوجه نشدم که نه، من یک نفس از آدمیت عقب موندم. تا اینکه امروز دیدم دوست دیگری برای وفات صاحب خانه ۱۰ سال پیشش چنان مرثیه‌ای انشاد فرموده که چشم فلک خونفشان شد. فکرکردم چشام درست نمی‌بینه. کاری هنرمندانه که انسان یا برای عزیزان درجه یک و یا مفاخر و فرزانگان انجام می‌ده. راستش فکرم آنچنان به طرف واقعه پیشین ریواند شد که حتی نتونستم بخونم که این سه صفحه خط زیبای نستعلیق شامل چه چیزایی هست که مثلا خود من با یک سوم سن آن مرحوم از کسبشان عاجزماندم. بعدهم کامنتهای جانسوز را خوندم. تاثر وجودم را گرفت نه بخاطر اینکه دو نفر مردند بلکه بخاطر اینکه دو نفر مردن و من اینهمه تاثر و تالم را در نمی‌کنم. باید یک نفس یا یک دهن دره از کاروان انسانیت عقب افتاده باشم.