اگر به خانه من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
یک نفس از کاروان آدمیت عقب ماندم
این هفته من از قافله آدمیت یک نفس عقب موندم. خلایق به دادم برسید. اولش وقتی دیدم یکی از دوستان فیس بوکی ام برای مردن یکی از همولایتیهاش، هژبر یزدانی، که حداقل ۶۰ سال ازش بزرگتره داره پارچه سیاه بر سر آسمان آبی فیس بوک میکشه و ابیات فراق سر میده، کمی خندهام گرفت. خودم رو کنترل کردم و یک کامنت شبیه کامنت آدمها گذاشتم ولی متاسفانه از ابراز همدردی و تاسف، حتی از نوع تقلبیاش هم ناتوان بودم. با خودم گفتم خوب بعضی ها احساساتی ترند. بعضی ها مردن ندیدن. اما با دیدن چند کامنت دیگر از دوستان و آشنایان در مورد فراق ابدی این نازنین بیشتر تعجب کردم. نه نسبت فامیلی وجود داشت نه رفاقت خانوادگی نزدیک. مخصوصا کامنتها تنها از نوع مدح و ستایش نبود، که اگر بود مشکلی نبود، کامنت ها سرشار از احساس غبن بخاطر از دست دادن عزیزی بود. با خودم گفتم خوب شاید مردم سنگسر کمی احساساتی ترند و متوجه نشدم که نه، من یک نفس از آدمیت عقب موندم. تا اینکه امروز دیدم دوست دیگری برای وفات صاحب خانه ۱۰ سال پیشش چنان مرثیهای انشاد فرموده که چشم فلک خونفشان شد. فکرکردم چشام درست نمیبینه. کاری هنرمندانه که انسان یا برای عزیزان درجه یک و یا مفاخر و فرزانگان انجام میده. راستش فکرم آنچنان به طرف واقعه پیشین ریواند شد که حتی نتونستم بخونم که این سه صفحه خط زیبای نستعلیق شامل چه چیزایی هست که مثلا خود من با یک سوم سن آن مرحوم از کسبشان عاجزماندم. بعدهم کامنتهای جانسوز را خوندم. تاثر وجودم را گرفت نه بخاطر اینکه دو نفر مردند بلکه بخاطر اینکه دو نفر مردن و من اینهمه تاثر و تالم را در نمیکنم. باید یک نفس یا یک دهن دره از کاروان انسانیت عقب افتاده باشم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
راستش من هم با دیدن واکنش ها به فوت هژبر کمی به فکر افتادم و چیزی که به ذهنم رسید کمی شبیه چیزی بود که تو گفتی. خیلی از سنگسری هایی که بخاطر فوت هژبر عزاداری میکنن اصلاً اونو نمیشناسن. این عزاداری ها هم یه جورایی فراتر از غصه خوردن برای یه انسان (بعنوان یک فرد انسانی) هست. به نظر میاد که سنگسری ها (بخصوص جوونتر هاشون) یه جورایی با هژبر احساس هویت میکنن و اونو نمونه یه سنگسری موفق و قوی و بااراده میدونن که باهاش میتونن به سنگسری بودن خودشون افتخار کنن. البته چیز بدی نیست؛ شایدم یه جورایی خوبه که نسل جوون سنگسری ها (که بعضاً حتی سنگسر رو هم ندیدن) به ولایت فرضی-و به تبع اون برخی از سنت ها و یادگارها-اهمیت میدن و باهاشون همذات پنداری میکنن. شاید همه اینها فقط بهانه ای باشه واسه پز دادن که «ببینید این هژبر معروف همشهری ما بودا!!»
پاسخحذفبه هر حال من هم فوتش رو تسلیت میگم. مرگ هر انسانی غم انگیزه، و مرگ انسانی که به حکم جابرانه تقدیر در غربت و دور از وطن و هموطنش جون میده غم انگیز تر. میتونم تصور کنم چقدر هژبر در کاستاریکا احساس غربت میکرده که با «سنگسر» نامیدن مزرعه اش سعی در فرو نشاندن این احساس داشته. روحش شاد