۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

از تاریخ شکوه می کنم


امروز بعد از ظهر در حالی که مهمان دارم مامان گوشی تلفن را به من می دهد، می گویم بفرمایید. می شنوم که از دادسرای شهید مقدس اجرای احکام تماس می گیرم برای اجرای حکم خود را معرفی کنید می گویم مگر تایید شده است؟ می گوید بله پرونده تان الان اینجاست. می پرسم کی باید بیایم؟ می گوید هر چه زودتر. می گویم زودتر از دو هفته نمی توانم از فردی می پرسد می گوید نمی شود حداکثر هفته دیگر سه شنبه می گویم نمی توانم خلاصه بعد از چند بار ردو بدل شدن حرف قرار می شود شنبه آینده یعنی 25 شهریور خود را معرفی کنم. از اواسط گفتگو ژینا در کنارم است به محض قطع شدن می پرسد کی بود؟ می گویم حکمم تایید شده است باید خودم را معرفی کنم. گریه ژینا بلند می شود هق هق می کند می گوید نرو، فرار کن، چرا تو باید بروی؟ چرا باز هم خانواده ما؟ من چه کار کنم؟ و ... سعی می کنم در نهایت آرامش با او حرف بزنم در قبال هر حرف و سوالش چیزی می گویم بعد از حدود یک ربع گریه اش کمی آرام تر می شود و در نهایت استیصال می گوید بابا خواهش می کنم نرو، خواهش می کنم نرو و من از او مستاصل تر  می گویم بابا من هم دوست ندارم بروم ولی نمی شود و با خواهش های مجدد او دیگر حرفی نمی زنم دستش را گرفته ام و سرش را نوازش می کنم و ...

تصویر کیوان رحیمیان به همراه همسرش که حدود 3 ماه پیش از دنیا رفته است و دختر 11 ساله اش

یاد پریروز می افتم برای کار بانکی از خانه می روم در کمتر از نیم ساعت بر می گردم می بینم چشمان آرتین اشک آلود است ژینا می گوید گریه کرده است گفته عمو کجاست چرا نمی آید؟ عمو هم رفته اوین!؟ در یک ماه گذشته هر وقت بیرون می روم آرتین می پرسد عمو بر می گردی؟ و من تا الان می گفتم بله عمو بر می گردم. نمی دانم از امروز به او چه بگویم؟ اصلا بگویم یا نگویم.
ژینا قبل از خواب مجددا کمی گریه می کند و می گوید به آرتین چه می خواهی بگویی؟ الآن بگویم؟ راضی اش می کنم فعلا نگوید وهنوز نمی دانم به او بگویم یا نه؟!
با خودم فکر می کنم احتمالا از فردا در ایمیل ها و سایت ها خبر تایید حکمم می آید و در 25 شهریور ورودم به زندان خبر داده می شود و می شوم جزیی از تاریخ این مرز و بوم و جزیی از تاریخ دیانت بهایی. کیوان رحیمیان به خاطر اعتقادش به زندان افتاد همان گونه که برادرش، زن برادرش و بسیاری دیگر.
یادم می آید در سال 1359 در اویل انقلاب که فشارها و ظلم ها بر جامعه بهایی آغاز شده بود و روز به روز افزایش می یافت مقاله ای از دکتر داودی خطاب به مردم ایران و مسئولین منتشر شد به نام تاریخ شِکوه می کند و من در اوج نوجوانی از نثرش و مفاهیمش که تظلمی بود بر مظالم وارده بر جامعه بهایی لذت بردم. ولی الآن می خواهم بگویم من از تاریخ شِکوه می کنم چراکه فقط وقایع و اتفاقات را ثبت می کند. غم ها،  ترس ها، ناامیدی ها، نگرانی ها و کلا احساسات آدم ها فراموش می شود. کامران در پاسخ نامه آسمان گریست که من بعد از دستگیری فاران نوشتم، برایم چنین نوشت و فکر می کنم به بهترین وجه فکر مرا بیان کرده است در این جا می نویسم که شاید در تاریخ ثبت شود و در آینده مورخان به این بعد وقایع هم توجه کنند. شاید هم این کار هنرمندان باشد.کاری که در دهه هفتاد تلاش کردیم که صورت پذیرد ولی موفق نشدیم.
کیوان نوشته بودی " کسی از رنج هایی که ژینا و آرتین می کشند و گریه هایی که کرده و می کنند نمی نویسند." آره ما غرق وقایع و اتفاقات می شویم و از احساس آدم ها یادی نخواهد بود. فکر می کنم برا ی همین است که از زندگی مان درس نمی گیریم، مار گزیده دوباره گزیده می شود. چون یا وقایع را فراموش می کنیم و یا خاطره می شود. ثبت وقایع بدون احساس. دردگزیدگی مار فراموش می شود و فکر می کنیم می شود از آن اتفاق جلوگیری کرد و یا با فاصله گرفتن زمانی، موضوع کوچک می شود آن قدر که در زندگی گم می شود و یا به حساب نمی آید و وقتی اتفاقات کلی شد، می شود تاریخ، تاریخ زندگی من، زندگی ما، شهر من و خلاصه تاریخ مملو از وقایع و اتفاقات. حوادث و آمار خالی از احساس و ما هم مبتنی بر فکرمان آن وقایع را باور می کنیم، دروغ می پنداریم، اغراق می دانیم و یا ناقص می انگاریم و هیچ کدام از قضاوت های مان با احساس، عاطفه، همکاری، حمایت، تنهایی یا ترس پشت وقایع مرتبط نمی شود و در واقع زندگی یا انسانیت پنهان می ماند و به همین دلیل است که ازتاریخ درس نمی گیریم و گذشته چراغ راه آینده نمی شود. شاید اگر پشت وقایع و اتفاقات با زندگی و انسانیت ممزوج می شد و با وقایع مرتبط می شدیم، نوع زندگی مان تغییر می کرد، این آینه عبرت، آینه می شد و ما خودمان- انسانی- را در آن می دیدیم. الآن فکر می کنم انسانی مقابل وقایع قرار می گیرد، خودش را در آن نمی بیند یک طرف احساس ونیاز است و طرف دیگر آمار و ارقام و وقایع. این دو دنیای متفاوت راه خود را می روند، شاید اگر این دو دنیا مرتبط می شدند و در ثبت وقایع احساسات هم می بود مثل گریه و دلتنگی ژیناو آرتین، مثل لرزش زانوی تو و من وخیلی مثال های دیگر، این تکرار تاریخ تعطیل می شد. جلوه این تکرار در خانواده ما می شود اعدام بابا در سال 1363 و من وتو نوجوان، داستان دستگیری تو و فرشته درسال 1383 و ژینای 4 ساله، داستان دستگیری من و فاران و آرتین 2 ساله. نکته عجیب کوچک شدن سن کودکان است و امیدوارم با ثبت سوالات ژینا و احتمالا سوالات آرتین چرخه تکرار وقایع به کمک این تلاش ها متوقف شود.
علیرغم اطمینان قلبی از فضل حق و این که مطمئنا بندگانش را به خود وا نمی گذارد و حمایت و کمک بی دریغ خانواده ودوستان که بیشترین سرمایه در زندگی ما بوده است و قدردان آن باتومام وجودم هستم ولی اعتراف می کنم که نگرانم. نگران ژینا که چه کسی درد دلها و گریه های شبانه اش را می شنود بدون این که  نصیحتش کند و یا به او بگوید هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند که او را عصبی تر می کند و بر می آشوبد. چه کسی هر روز آرتین را در آغوش می کشد و به جای بابا، مامان، زن عمو و از این پس عمو می بوسد کاری که هر روز من در این دوماهه انجام می دهم و از کسی دیگر حتی از مامانم نپذیرفته است.
بسیار غمگین، ناامید و متاسفم که در وطنم به جای این که از تجربه ها، دانش و استعداد من، کامران ، فاران و امثال ما استفاده شود به صرف اعتقاد مان به اختلال در امنیت ملی متهم می شویم، محکوم می شویم و به زندان می رویم پرونده هایی که ساخته شد و تقریبا مطمئنم که قاضی پرونده حتی آن را نخواند و گرنه به من نمی گفت به کانادا رفتی یا در کلینیک ایران مراجع می دیدی که مربوط به کامران بود که در کانادا درس خواند و ... قطعا قاضی دادگاه تجدید نظر هم  نخوانده است. در حالی که در این چند ساله تمام تلاش ما این بود که تجربه هاو یادگرفته های خود را با همه، فارغ از دین و اعتقادشان و باورهای خودمان سهیم شویم و کمکی برای آرامش، شادی، رضایت خاطر و در نهایت غنای زندگی شان باشیم. تمام تلاش های مان در تدریس دروس روان شناسی در موسسه علمی آزاد به جوانان بهایی محروم از تحصیل، مشاوره های فردی، کلاس های زبان زندگی، آموزش پیش از  ازدواج، تربیت جنسی کودکان، نوجوانان و روابط زناشویی موثر و ترجمه و تالیف کتاب در این زمینه ها که تماما با تایید وزارت ارشاد چاپ و یا با تصویب سازمان بهزیستی مورد استفاده قرار گرفته است با نیت خالص، صمیمانه و بی دریغ  بوده است. در همین جا از همه افرادی که با ما مرتبط بوده اند دعوت می کنم در صورت تمایل تجربه شان، یادگیری شان، احساسات شان و تاثیراتی که برای زندگی شان داشته است را از آن چه از ما(من، کامران و فاران) دیده اند و گرفته اند را بنویسند. هم چنین از همه این افراد خواهش می کنم اگر شکایت، گلایه،... و یا هر موردی که به زندگی شان آسیب رسانده است را هم بنویسند شاید مسئولین قوه قضاییه، وزارت اطلاعات و یا هر مقام ذیربط دیگر ببینند و امیدوارم با دیدن این با وجدان خود کنار بیایند و بینند آیا عدالت را رعایت کرده اند؟ آیا این فعالیت ها شایسته چنین مجازاتی است که ما در گوشه زندان باشیم و آرتین و ژینا محروم از آغوش گرم والدین باشند و  مادرم که باید در این سن و سال آسایش داشته باشد و بیشتر استراحت کند و ثمرات فداکاری هایش برای تربیت دو فرزند بدون پدر را ببیند مجبور باشد فرزندانش را از پشت کابین زندان ببیند و نوه های بدون والدین را بزرگ کند. امیدوارم که یکی از دوستانم پیشقدم شود سایتی یا لینکی را به این منظور درست کند و به همه اعلام کند چون من ترجیح می دهم این ده روز باقی مانده را با ژینا و آرتین بگذرانم هم برای آنان و هم برای خودم که شاید تا 5 سال از این موهبت محروم باشم. کامران چند روز قبل از دستگیری اش در 22 شهریور پارسال نامه ای به آرتین وملت ایران نوشت که به من و دوستی عزیز داد و در تمام این یک سال امانتا پیش من بود و مایلم در این زمان آن را در این جا ثبت کنم. شاید برای آیندگان و تاریخ به کار آید.
آرتین و ملت ایران
امشب در منزل خودم برای همگان اقرار می کنم که: بهایی هستم، در موسسه علمی آزاد درس خواندم و تدریس کردم، کارشناس ارشد مشاوره ام را در کانادا گرفتم، از سال 1383 در  ایران مشاوره کردم با حدود 2000 نفر، الگوی ارتباط بدون خشونت را با نام زبان زندگی آموزش دادم، متون آن راترجمه کردم و با مجوز وزارت ارشاد چاپ کردم.
با رضایت به گذشته ام نگاه می کنم و از آن چه به دست آوردم و آن چه به ملت ایران دادم راضی، شاد و خرسند هستم.
ضربات شلاق به پدرم در زندان سال 1362 شد ضربات ریتم بر تنبک، ممنوعیت تحصیل در دانشگاه های ایران شد کارشناسی ارشد مشاوره از کانادا همراه با مهارت های مکمل مثل تئاتردرمانی، ان ال پی و ارتباط بدون خشونت.
و در نهایت شش ماه انفرادی پدرم، اعدام و شهادت او شد ارتباط من با آدم ها در جلسات مشاوره و کارگاه های آموزش زبان زندگی و این الگوی ارتباطی و زبان زندگی شد هدیه من  وخاندان رحیمیان به ایران و تمام ایرانیان عزیز، که امیدوارم بپذیرند.
زندگی، شادی و آرامش آرزویم برای تو و تمام ملت ایران است.

من هم در این جا اذعان می کنم که از تمام انتخاب های زندگی ام راضی ام و اگر مجددا هم تکرار شود همین را انتخاب می کنم و افتخار می کنم به همه باورها و تلاش هایم و امیدوارم که آن چه بر من وخانواده ام می گذرد عاملی شود برای  عدالت، آزادی و پیشرفت کشورمان.
            گر تیغ بارد در کوی آن ماه                                 گردن نهادیم الحکم لله
                                                                                         کیوان رحیمیان
                                                                          ساعت 3:30 بامداد 15 شهریور 1391

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر