من يك نفر از ياران ايرانم و اكنون مي خواهم مراحل تكامل مفهوم و روح و حقيقت اتحاد را، آن گونه كه در جرگه ي جمع ما تحقق يافته و همچنان نيز در حال تكوين است، بيان دارم تا جلوه اي باشد از روح خلاق ظهور ابهايي و مبشّري باشد براي تحقق اتحاد عالم انساني.
سالياني مي گذشت كه هر يك از ما، در بطن جامعه ي سرفراز بهاييان ايران مي زيستيم؛ امّا يكديگر را نمي شناختيم و از همديگر خبري نداشتيم؛ با وجود اين، با هم متحد بوديم؛ چون به جامعه اي تعلق داشتيم كه متكي بر تعاليم جديد الهي، همه ي اعضاء و آحادش، با ريسمان و سيم هايي نامرئي به هم وصل بودند؛ جامعه اي كه بازوي قدرتمند اتحاد روحاني گذشته اش، ستمگران خونخواره اي چون ناصرالدين شاه را به خاك افكند و پاهاي پولادين وحدت الهي امروزيش، ظالمان بي سابقه اي چون حاكمان كنوني را مستأصل كرد؛ جامعه اي كه منتخبان اعضايش به نام "محفل روحاني ملي بهاييان ايران"، براي اداره ي امورش تلاش مي كردند و بي ادّعا و بي سروصدا، حوايج روزمره اش را بر طرف مي ساختند؛ جامعه اي كه قلوب نيرومند اعضايش چون دانه هاي مرواريد به هم پيوسته و بازوان برومند آحادش چون ديرك هاي آهنين در هم تنيده بود. ما نيز، همچون هزاران مؤمنان خلق بهاء، هر يك برخوردار از روح نباض اين اتحاد بوديم؛ و اين، اتحاد نوع اوّل بود؛ امّا همچنان در كنه وجدان، از خود مي پرسيديم آيا غليان روح اتحاد مي تواند بيش از اين باشد؟
زمان گذشت و طبق وعده ي الهي، حاكمان روحاني پاي بر اريكه ي فرمانروايي نهادند و به فوريت و به درستي، از آن جامعه ي جميل، تصور يك هيكل را كردند و از جمع مديران منتخبش، "محفل روحاني ملي بهاييان ايران"، تجسم يك سر را نمودند؛ امّا با عنادي ديرينه، ناگهان به اين هيكل تاختند و با بعضي تركيده، به اين سر ضربه زدند و عاقبت، به تصوّري كودكانه، قطعش نمودند؛ يعني محفل ملي اوّل را مفقود الاثر كردند، تا آن هيكل بيفتد و بميرد. به فوريت و بر اساس قانون بديع الهي، سري ديگر به جاي آن روييد. با سبعيّت، و به اين اميد كه اين بار ديگر آن پيكر ساقط شود و نابود گردد، اين سر را هم زدند؛ يعني محفل ملي دوم را تير باران نمودند. اما باز هم به حكمت بي بديل رباني، سري بديع، با شكلي جديد و عمل كردي شديد، به جاي آن روييد كه نامش "هيأت ياران ايران" شد؛ هيأتي متكامل و مترقي. ما، در مراحل نهايي تكامل اين هيأت عضو آن بوديم و در اين مرحله، حس مي كرديم كه نه فقط اجسادمان، بلكه ارواحمان نيز بسي بيش از ازمان و احوال عادي، به هم نزديك است. اوقاتي بسيار، در چشمان يكديگر تصوير خود را مي ديديم و ايامي بي شمار، در كلام همديگر انديشه ي خويش را مي خوانديم. گاهي آن من نبودم كه براي بهبودي اوضاع جامعه اي ستمديده سخن مي گفتم، بلكه يار مقابلم بود و هنگامي او نبود كه براي تسكين آلام اقليتي زخم ديده نظر مي داد، بلكه من بودم. در سرماي سخت بلايا، گرماي همبستگي حقيقي جانمان مي بخشيد؛ و اين اتحاد نوع دوّم بود. امّا همچنان در عمق جان، از خود و حالا ديگر گاهي هم از يكديگر، مي پرسيديم آيا جلوه ي اتحاد مي تواند مرحله ي كامل تري هم داشته باشد؟
ايام سپري شد و غدّاره ي ستم قدرتمداران با طرحي تازه به جولان آمد و كمند كينه ي متكبّران به شكلي جديد به جنبش برخاست. روزي در حالي كه براي رسيدگي به امور جامعه اي در هم كوفته، به مشورت نشسته بوديم، عوامل بغض و كين وارد شدند و دستگيرمان كردند و به زندانمان بردند. در تنگناي سلولي در اوين افريتي، باز هم به هم نزديك تر شديم. ماه ها گذشت و بدون توجيه و توضيحي، همچنان اوين نشين و با هم قرين بوديم و كسي هم نمي دانست چرا و به چه دليل. يك سال و نيم بي دادگاه بوديم و منتظر حكم بيدادگاه. عاقبت و در حقيقت، به دليل حفاظت از جامعه اي گرفتار در چنگال قهر و غضب و قلدري، هر كدام به بيست سال زندان محكوم شديم؛ اما به تقدير حيّ قدير، براي آن كه نشان داده شود همواره فرجي هست، ناگهان بيست سال، به ده سال تقليل يافت. ولي تعفّن شديد ظلم پيشين هر گز اجازه نداد رائحه ي قليل عدل پسين به مشام كسي آيد. حبس و زجر بي گناهان ظلم است؛ حتي اگر زمانش هم كاهش يابد. " كسي كه يك نفر را بكشد، انگار جميع ناس را كشته است." بعد از صدور حكم، ما را به زنداني ديگر واقع در شهري دور تر بردند؛ زندان گوهر دشت كرج، جايي كه چيزي نمانده است شرارتش شهرت اوين را پشت سر بگذارد. و اكنون هم، پنج نفره در اطاقي پنج متري به سر مي بريم. پنجره اي آهنين و زنگ زده در جوار سقفي سياه و موكتي كثيف و پلاسيده در كفي سيماني و نه هيچ چيز ديگر. دو همكار مؤمنه ي ديگرمان نيز در بخش زنان همين زندان اسير سلولند. تمام ساعت هاي پيوسته ي روز، در ارتباط دست هايمان با يكديگر مي نشينيم و همه ي دقايق در هم رفته ي شب، در تماس ابدانمان با همديگر مي خوابيم. چقدر زواياي سيماهاي يكديگر را كاويده ايم و چه مقدار جريان نفس هاي همديگر را حس كرده ايم. دست من گويي دست ديگري است و پاي او انگار پاي من است. تحرّك، تنها از آن اصواتمان است و تفرّج، فقط از آن افكارمان. من در چهره ي لاغر يار مقابل فقط يك روح مي بينم و او در چشمان گود افتاده ي من تنها يك جان مشاهده مي كند. ما، در فضاي خسته ي اين سلول، به هم بسته ايم و در هم تنيده ايم و يكي گشته ايم و اين اتحاد نوع سوّم است. با اين وصف، يقين داريم كه حقيقت اتحاد باز مي تواند بيش از اين باشد و اكنون الهام گونه، مرحله ي پيشرفته تري از آن را پيش بيني مي كنيم.
زمان هم چنام مي گذرد؛ براي ما بسيار كند؛ و براي ستمگران بسي تند. عدالت عَلَم كردند و بيست سال را به ده سال تقليل دادند. بي ترديد، اين سؤال بر ذهن هر انسان باوجداني خطور مي كند كه چنين حكمي را كدام بيدادگاه بيست سال بُريد و كدام دادگاه ده سال كرد؟ گويي بيدادگاه و دادگاه يكي شده اند. ما كه ذرات هواي ايران بر بي گناهيمان گواهند، و لحظات گذران زندان بر مظلوميّتمان شاهد. بگذريم، گفته اند بايد همچنان ده سال ديگر، پنج نفره، در يك اطاق پنج متري تهي به سر بريم. باز هم ابدانمان با هم مماس تر، و احوالمان به هم نزديك تر، و ارواحمان در هم تنيده تر خواهد شد و اين فرايند تا نهايت ممكن، ادامه خواهد يافت. امّا اين بار انگار اوضاعي ديگر حاكم است. گويي زمان آبستن واقعه اي است؛ و اطاق حامله ي حادثه اي. ذرات ديوار سلول در انتظارند و ملوكول هاي هواي حجره در انديشه. قلوب هزاران مؤمن خلق بهاء مترصّدند و اذهان مليون ها مردم دنيا منتظر. آري، در اين اطاق محقر و مغموم، پديده اي بديع در حال تكوين است و موجودي عجيب در شرف تولد. به وقوع حادثه چيزي نمانده است. همه چيز و همه كس مي گويد به زودي فجر رهايي سرخواهد زد و صبح آزادي برخواهد دميد. آخر عدالت آن چيزي نيست كه از بيداگاه هاي حاكمان مي تراود؛ بلكه آن است كه از مشيت خداوند رحمان نشأت مي گيرد؛ و اين مشيت، مهيمن و مقتدر و نافذ است؛ پس عدالت راستين همواره جاري است و در زمان مقرّر كار خود را خواهد كرد؛ اكنون بايد چنين باشد، تا همه كاملا امتحان شوند؛ مردم ايران امتحان شوند؛ و خيل ستمگران امتحان شوند؛ خلق جهان آزموده گردند؛ و حاميان حقوق انسان آزموده گردند؛ و اين نيز البته از جلوه هاي عدالت حقيقي است. آري، زماني نمانده است كه تكوّن يك حقيقت روحاني برترين، يك كره ي عجيب آتشين، يك روح متحد رنگين، در بطن اين اطاق غمگين تمام شود؛ آنگاه اين روح بديع، سقف را خواهد شكافت و آهسته و باوقار، بر فراز فضاي ايران زمين استقرار خواهد يافت. همه ي خلق هاي اين ديار مبهوت ديدارش خواهند شد و انگشت اعجاب بر دهان خواهند برد. آنگاه هر كسي مي پرسد اين كره ي نورين رنگين چيست؟ اما كسي پاسخي نمي داند. پاسخ را من مي دانم، من كه با ذرات ديوار اين اطاق مأنوس بوده ام؛ جواب را ما مي دانيم، ما كـه با ملكول هـاي هـواي اين سلـول سركـرده ايم؛ فقط من و ما مي دانيم آن پديده ي برجسته چيست. آن، اتحاد نهايي ارواح ما است، كه به زيور ايمان به جمال و جلال موعود و محبوب عالميان مزيّن است؛ اتحادي كه فقط و فقط مي تواند در كوره ي گدازان بلايا و به نام نامي حضرت بهاءالله حاصل شود؛ و آن، اتحاد نوع چهارم است. در آن روز رهايي، ما، با ابداني تكيده؛ امّـا جبين هايي روشن و ارواحي چون گلشن، به نزد عزيزان خود باز خواهيم گشت؛ ولي آن كره ي نارين نورين، همچنان بر فراز فضاي زيباي ايران زمين باقي خواهد ماند تا شاهدي باشد از پيروزي حق منيع بر باطل شنيع، و نشاني باشد از اتحاد موعود عالم انساني.
23/7/1389
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر