۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

دفاع بهائیان از فلسطینیان

مقدمه: مقاله هفت زندانی و یک تابلو در سایت نگاهی دیگر بحث داغی را در بین نظر دهندگان، پرهام، اندیشه، طالب حقیقت، کاویان و تاحدی نگارنده به جریان انداخته که انگیزه اصلی من از نوشتن این مقاله است.


هر بهایی در ایران که سر به ظلم فرو نمی‌آورد، یار و یاور هر آزادی‌خواه در جهان است. نیاز به صدور اعلامیه نیست. هر بهایی که برای بیدار کردن مردم به محروم ترین نقاط دنیا سفر می‌کند تا بدور از غوغای سیاست بازان، عشق و امید به راستی و درستی را در قلب مردم بکارد یار و یاور هر ستمدیده است. نیاز به بوق و کرنا نیست. در این میان بهائیان ایران نه تنها یار و یاور آزادی خواهان هستند بلکه معلم واقعی هر مظلومی هستند که در طلب حقوق از دست رفته خود در تلاش است. دیانت بهایی راه حل مشکل فلسطین و اسرائیل را در یک جمله می‌جوید و آن آشنایی آنها با تعالیم رهایی بخش آیین بهایی، چه اسرائیلی ها و چه فلسطینی‌ها. آشنایی با این تعالیم لزوما به معنی بهایی شدن نیست. متاسفانه بسیاری از کشورها که منافع تبلیغاتی بسیاری درکشمکش تاریخی اسرائیل-فلسطین دارند و اتفاقا در اعلام حمایتهای بی دریغ پیشرو هستند، با سرازیر کردن اسلحه ، پول و آتش افروزی، فرصت این آشنایی را دریغ می‌کنند و احقاق واقعی حقوق فلسطینیان و حتی اسرائیلی ها را به تعویق می‌اندازند.(۱)
پیام بهائیان به مردم فلسطین این است که به بهائیان ایران نگاه کنید و از آنها روش دفاع از خود را بیاموزید. در واقع پروسه سرکوب بهاییان در ایران می‌توانست بسیار فجیع تر، اسفناک تر و شرم آورتر از آنی باشد که امروز است، اگر بهائیان ایران به سنگ اندازی و دیگر روشهای دفاعی فلسطینیان متوسل می‌شدند. گروهکهای مختلفی را بیاد آورید که رژیم ایران نسلشان را از صفحه روزگار محو کرده است.
بهاییان را هم چون فلسطینی‌ها از خانه‌شان بیرون کردند. همین آقای «پرهام» که کامنت می‌گذارد، منزلشان در ایران بدست این حکومت جائر غصب و هم اکنون یک آخوند در آن ساکن است که در آن نماز می‌خواند و مثلا از حق مردم فلسطین دفاع می‌کند و پول بیت المال را به جیب می‌زند. بهاییان ایران هم چون فلسطینی‌ها گروه گروه آواره شدند. داستان بیرون کردن دهها خانواده از دهات اطراف شهرستان ساری، یعنی ایول و کندس بن و سوزاندن پیرزن بهایی گلدانه علیپور را بخوانید:

اما بهائیان سنگ نینداختند، آلت دست این گروه و آن گروه نشدند. بهانه بدست کسی ندادند، چون خالد مشعل چفیه به سر به پا بوسی این و آن نرفتند. الان را نگاه نکنید، ۳۰ سال پیش که اعضای محفل روحانی ایران را گروه گروه به پای جوخه اعدام می بردند، زمان متفاوت بود. نه اینترنتی بود که در آن بنویسیم و نه این جنایت هولناک در عرصه بین المللی چندان شناخته شده بود. در آن سالهای نخست جز دعا و مناجات کاری از دستمان ساخته نبود. آقای رجایی طرح ساختن کمپهایی در بیابان برای ۳۰۰ هزار بهایی و جداسازی افراد زیر ۱۶ سال از والدین را در سر داشت.
آری، رژیم ایران در آن زمان سودای حکومت جهانی داشت، سلطه‌اش بر جان و مال و ناموس مردم را ماذون از پیامبر می‌دانست، و برای نگرانی‌های جامعه بین الملل پیشیزی ارزش قائل نبود. آقای خمینی در دستور قتل عام زندانیان سیاسی تاکید کرد که در اجرای حدود اسلامی هیچ ملاحظه‌ای روا نیست. بیش از ۲ دهه طول کشید تا اندکی عقل و خرد به سر دولتمردان ایران بیاید و متوجه روابط حاکم در دنیای امروز شوند. از این روست که امروز از در انکار جنایات خویش درمی‌آیند.
آنچه دولت ایران برای محو کردن این اقلیت انجام داده و می‌دهد بسیار گسترده تر از کارهای اسرائیل است. دولت ایران علاوه بر اعمال خشونتی گسترده به روشهای سخیفی چون تفرقه افکنی در بین بهاییان نیز رو آورده است. افرادی که بهایی نیستند در اینترنت می توانند هویت اصلی خود را پنهان کنند و با معرفی خود به عنوان یک بهایی به ایجاد تفرقه بپردازند. شنیده ها حاکی از آن است که علی‌الخصوص دولت فعلی سرمایه گذاری هنگفتی در این زمینه‌ها کرده است. از طرف دیگر شاخک های اطلاعاتی رژیم نام و نشان تمام کسانی را که بخاطر اشتباهشان مورد تنبیه و یا سرزنش مسولین جامعه بهایی قرار بگیرند را پیدا می‌کنند و از آنها سوء استفاده تبلیغاتی می‌کنند.
ببینید که بهايیان علیرغم چه مشکلاتی وخیمی توانستند سرپا بایستند. این جامعه برای گذشتن از بحران روشی را پیش گرفت که بنیادهای فلسفی آن ۱۵۰ سال پیش در آثار بهاءالله مدون گردید و به دنیا ارائه شد. با تمام این معضلات بهائیان ایران توانستند با مدیریتی که مناسب دنیای امروز است گلیم خود را از آب بیرون کشند و کارآیی این روش را به مظلومان جهان ثابت نمایند. چون سقراط جام بلا سرکشیدند تا درس آزادگی به نوع بشر دهند. اکنون موجودیت بهائیان ایران بسیار بیشتر از ۳۰ سال پیش شناخته شده است. امروز بسیاری از هموطنان ما در ایران علاقه خود به این تعالیم و ناراحتی خود را از این ظلم و جور منعکس می‌کنند. امروز دیگر بسیاری فهمیدند که آنچه رهبران این حکومت به بهاییان نسبت می‌دادند دروغهایی بیش نبودند. به خاطر مدیریتی صحیح بود که وضع ما امروز از وضع فلسطینیان از بعضی جهات بهتر است. به اظهارات احمد باطبی در این زمینه توجه کنید:
حال «طالب حقیقت» می‌گوید که چرا بهائیان مانند بعضی سودجویان به جار و جنجال و صدور اعلامیه در محکوم کردن اسرائیل اقدام نمی‌کنند. باید به او بگویم بهايیان ارمغان بهتری برای فلسطینیان دارند که آنها را از این وضعیت نجات خواهد داد. و آن فعل است نه قیل و قال. داستان طوطی و بازرگان را خوانده اید؟ دیدید که چگونه طوطیان هند به طوطی‌ای در قفس آموختند که خود را از بند برهاند؟ بعد از آنکه طوطی بازرگان از طوطیان هند تقلید می‌کند، موفق می‌شود که از بند بازرگان آزاد شود. بازرگان رو به طوطی که بر فراز شاخه‌ای نشسته بود می‌کند و می‌گوید

اوچه کرد آنجا که تو آموختی------ساختی مکری و مارا سوختی
گفت طوطی، کاو به فعلم پند داد------ که رها کن لطف و آواز و وداد
آری ما به فعل همراهیم نه با حرف.
------------------------
(۱) هیچ کشوری در دنیا از موضوع فلسطین به اندازه حکومت ملایان ایران استفاده سیاسی نکرده است. از حسن عباسی ویدئویی در اینترنت وجود دارد که در آن در توجیه سرازیر ساختن پول نفت ایران به حماس و حزب‌الله به استفاده ابزاری ایران از لبنان و فلسطین اعتراف می‌کند.
(۲) حکومتی که سینه‌خود را برای مردم فلسطین چاک می‌دهد، وقتی میان منافع سیاسی‌اش و مردم رنجدیده فلسطین ناچار به انتخاب می‌شود، چه ریاکارانه و بی‌شرمانه عمل می‌کند:
سکوت جمهوری اسلامی در مقابل حمله تانکهای سوری به اردوگاههای فلسطینیان [جنایات اخیر رژیم بشار اسد در شهر لاذقیه و حمله نیروهای دولتی به اردوگاه‌های فلسطینی اعتراض جامعه بین‌المللی و به ویژه سازمان آزادی‌بخش فلسطین را در پی داشته، اما هنوز و همچنان دولت ایران از بشار اسد حمایت می‌کند و می‌گوید که «رویدادهای سوریه یک مسألۀ داخلی است». سکوت دولت ایران در برابر حملات بشار اسد به اردوگاه‌های فلسطینی‌ها در حالی صورت می‌گیرد که طی ۳۰ سال پس از انقلاب اسلامی، همواره جمهوری اسلامی خود را مدافع حقوق فلسطینیان معرفی کرده است.]
(۳) اینهم گزارش ویدئویی از حمله متحدان ج.ا به مردم فلسطین
http://www.youtube.com/watch?v=S8fJTI5eL7o

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

این ژن جاسوسی من!

این داستان کوتاه را حدود2 سال پیش به صورت کامنتی در زیر مطلبی از احمد شیرزاد گذاشته بودم. امروز مقاله عزیز سفر کرده را در سایت بیداری می‌خواندم که یاد داستان خودم افتادم. سراغ اینترنت رفتم تا شاید بتوانم پیدایش کنم. کلمه «جاسوس» را تو گوگل تایپ کردم و روی I am feeling lucky کلیک کردم. در کمتر از چند دهم ثانیه گوگل مرا شناخت. اینهم داستان خیلی کوتاه من:

...
دردهي زندگي ميكرديم كه با شهر حدود ده كيلومتر فاصله داشت. پدرم معلم راهنمايي و مادرم پرستار بود. پدر امكان تحصيل بسياري از اهالي محل را فراهم كرد. مادرم نيز با دلسوزي به بيماران ده كمك ميكرد. من 6 سال داشتم كه انقلاب شد. پدر و مادرم به اتهام جاسوسي از كار بركنار شدند. يكي 17 و ديگري 13سال خدمت كرده بود. حق بازنشستگي پرداخته بودند. مادر خانه نشين شد و پدر كه جز معلمي چيزي نميدانست كشاورز شد تا 5سر عائله را سرپرستي كند. زن و شوهر طفلكي ها هردو جاسوس بودند. پدرو مادرم را ميگويم. ميدانيد اگر زن و شوهر همكار باشند، معمولا زندگيشان بهتر پيشرفت ميكند. جالب تر انكه ما خانوادگي جاسوس بوديم. عمويم اولين ليسانس شيمي شهر و دبيري سرشناس بود اما حيف كه جاسوس خطرناكي بود؛ تمام نمره ها را به اجنبي ميفروخت و پول خوبي هم ميگرفت. از قضا،40-50 سال پیش، يك سال معلم پدر من هم بود و ايشان را تجديدكرد. ازاين بابت من هم خوشحال شدم كه جاسوسي ايشان بر هيات پاكسازي محرز و از كار بركنار گرديد.عمو جان بعد از پاکسازی شاگرد پدرم در كار كشاورزي شد.
دايي جان دومين داروخانه شهر را بازكرده بود، ظاهرا معروف به درستكاري بود، اما حيف كه او هم عنصر امپرياليست بود و اين خدمات را براي جلب اعتماد بيماران و استخراج اطلاعات انجام ميداد. من خودم یادم است که هر نسخه‌ای را که‌ به دست مشتری می‌داد، یک ورق از دفترچه بیمار را می‌کند و برای خودش نگه می‌داشت. خوشبختانه اطلاعات استان متوجه این موضوع شد و سریعا داروخانه اش را بستند و محتاج نان شبش ساختند. دائی جان بعدا به پرورش گاو شیری پرداخت که متاسفانه گاوها هم همه جاسوس از آب در آمدند(از یک فروشنده بهایی خریداری شده بودند!)و تمام شیر ها هم نجس اندر نجس. لاجرم گاوداری‌ را هم کنار گذاشت و خانه نشین شد.
بعدها من ديپلم گرفتم و براي دانشگاه اقدام كردم كه گفتند كه متاسفانه من هم جاسوسم و نميتوانم به دانشگاه بروم. راستش كمي هم خوشحال شدم چون مدتي بود كه دنبال كار ميگشتم و پيدا نميكردم و هر روز غرولند مادرم را ميشنيدم. حالاديگر يك كار و حرفه اي داشتم. كاغذرا به مادر نشان دادم او هم خوشحال شدو گفت كه فرزند خلفي هستم و به من افتخار ميكند. اما به من سفارش كرد كه حتما نام كشوري كه برايشان جاسوسي ميكنم را ازشان بپرسم تا مانند پدرو ساير اقوام دچار اين همه مرارت نشوم. ايكاش پدرم هم پرسيده بود كه جاسوس كدام كشور است تا يك عمر زمزمه نكند
بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم
يا رب مباد كس را مخدوم بي عنايت
....

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

هفت زندانی و یک تابلو

در شب ۱۸ فوریه ۲۰۰۹ ، عده‌ای در محفلی عمومی در شهر اتاوای کانادا گرد هم آمدند تا، بعد از دعا و نیایش، در جریان آخرین اخبار مربوط به دستگیری هفت تن از مسئولین جامعه بهائیان ایران قرار گیرند. نعیم توکلی، فرزند زندانی بهایی بهروز توکلی در جمع حضور داشت و نطق کوتاه اما موثری ایراد کرد که در زیر می‌خوانید. ترجمه آن به فارسی را که در زیر آمده است بنده انجام دادم
http://negahedigar1.blogfa.com/post-115.aspx
.


I would like to share a few words about my personal experience and feelings on the current situation of Baha’is in Iran: about my family, my friends and myself. What I am going to share are my feelings and thoughts, and the complications which I face everyday: as an Iranian; as a Baha’i; as a member of the human family; and as a person whose father is incarcerated in one of the most infamous prisons in the world. The Evin prison, in north of Tehran. High on a hill. With underground cells and torture rooms. Surrounded by thick huge walls. 

I remember the time I was involved in a hi-rise construction project which had a good view of Evin prison. As the building was going up, higher and higher, I was able to have a better view of that scary place. That is why today I can clearly remember the asymmetrical outline of Evin. It is the image I go to sleep with at night and wake up with in the morning, trying to picture my father in it. I know what it looks like. 

Three years ago, my father, Behrouz Tavakkoli, was in jail on a previous occasion for his Baha’i beliefs. When we finally received permission to visit him I couldn’t believe the man before me was my father. Pale, weak with a long beard and long hair, in a loose prison uniform. As they took him away I saw he was limping. Now I can imagine what it looks like. But this time I have to add to this picture all I can remember from his friends, too. I have to use my imagination like Photoshop software to add beards to the smiling faces of the other four men. I have to make them look older. Make them look older by several years older for each month which they have spent in prison. I have to picture their joyful eyes as tired. Tired of repeated daylong intense interrogations under high intensity light sources. I have to imagine how my father and his friends look today after nine months of devastating interrogations accompanied by the most humiliating and insulting words they’ve ever heard in their lives. Do you know two of these seven arrested Baha’is are women? I can’t imagine these two women in that situation. This is  what they call “white torture”. Words are loosing their meanings and implications. Uponhearing the word “White” it is no longer the snow that comes to my mind, nor is it a dove  or peace. Torture comes to my mind these days with the word “white”. White torture means all the serious orthotic problems my father has developed during the incarceration period. White torture means that Vahid, one of my father’s colleagues, who is 35 years old, is loosing his eye sight due to severe nerve breaking pressure. White torture means to deprive a mother from being with her teenage daughter for several months. 

I have only a few minutes to share with you a few words about my father, and his friends but this is more or less the everyday life of the largest non-Muslim religious minority in Iran. This is the life of anyone who belongs to the Baha’i community, a community of over 300,000. A community deprived of everything. Deprived of basic human rights from the time of their birth until they die. Deprived of being given – while still a newborn - any name which holds significance to the Baha’is. Deprived of having even one easy day in school without being singled out. Deprived of being able to register in any school based solely on their talents. Deprived of higher education. Deprived of marriage certification. Deprived of not only governmental jobs, but even banned from being hired by a large part of the private sector due to government pressures. Deprived of having their own businesses without their names published in the revolutionary guard’s black list. Deprived of having a tombstone on their graves, to rest in peace without shaking several times a year in their caskets from the bulldozers of the Islamic Republic. Deprived of having Baha’i administrative elections and institutions. 

My father and his friends were seven members of this populous community which is scattered over every corner of Iran. Their job was only to bring these people together. To provide them with sense of community and integrity in the absence of any Baha’i institutions, which are banned by law in the Islamic Republic of Iran. Now they have been targeted by several false and fabricated accusations by the regime. 

I remember nine months ago after that morning raid to my parent’s home, I was talking to my mother and I could feel she was shaking on the other side of the line as she was telling me about her conversation with one of the intelligence agents. She was packing a warm sweater for my father as they were taking him away, but the agent refused to allow my father to take that package, saying “he is not going to need clothing anymore, only a live person does”! 

Now it has been over nine months that my father is in jail. It has been over nine months I am working on that picture in my head, imagining my father’s situation. Once I had to paint him in a solitary confinement, and in interrogation rooms. I’ve tried to picture him in a room sitting on a wooden stool for over 20 hours facing two intelligence agents filled with blind religious prejudices. I have moved my father in this picture from solitary confinement to the general ward. Then I moved him back to a small cell with no bed, not enough blankets, sleeping on a cold cement floor in Tehran’s cold winter with his four fellow cell-mates. Now I am working on another corner of this big mental canvas. I am drawing a court. I cannot see a lawyer though. Probably they don’t have access to their lawyers. 

Will I have to draw my father and his friends back into the prison after this court case? Will I have to move him around Evin prison in my imaginary drawing one more time? From solitary cells, to interrogation rooms, to torture benches, to larger cells with his friends with him. 

When I look more carefully at this big unpleasant picture there is another section in this prison which I can see, with wooden posts or steel posts. And steel rafters. And hand- operated cranes. And hoisting machines. And ropes! My mind won’t let me move my father and his friends to that corner. 



Naeim Tavakkoli 
February 18, 2009 

اجازه دهید که تجربه و احساسم را در مورد وضعیت جاری جامعه بهائیان ایران با شما در میان بگذارم. در مورد خانواده ام، دوستانم و خودم. آنچه که می‌خواهم به شما بگویم دغدغه‌های ذهن و روحم اند.  مشکلاتی هستند که به عنوان یک بهایی، یک عضو خانواده انسانی و به عنوان کسی که پدرش در بدنام ترین زندان جهان، زندان اوین، اسیر است، با آنها دست و پنجه نرم می‌کنم. زندان اوین، زندانی واقع بر تپه‌های شمال تهران، زندانی با سلول‌های زیرزمینی و اتاق‌های شکنجه، با دیوارهای بزرگ و ضخیمی که گرداگرد آنرا گرفته است.

به یاد می‌آورم زمانی را که در پروژه‌ ساخت آسمانخراشی مشرف بر این زندان مشغول به کار بودم. همچنان که ساختمان بالا و بالاتر می‌رفت تصویر بهتری از این زندان مخوف رابه چشم می‌دیدم.  امروز نقشه غیر متقارن اوین را به یاد می‌آورم. تصویری است که هر شب با آن به خواب می‌روم و هر صبح با آن بیدار می‌شوم در حالی که پدر را در آن مجسم می‌کنم؛ آخر می‌دانم که به چه می‌ماند.


سه سال پیش نیز، پدرم، بهروز توکلی، به صرف عقیده‌اش به آئین بهایی گرفتار شده بود. یادم است وقتی نهایتا اجازه ملاقات با او را دریافت کردیم در اولین ملاقات باور نمی‌کردم که مردی که در مقابل من ایستاده است پدرم می‌باشد. نحیف و بی رنگ و رو، با ریشی انبوه و مویی بلند در جامه گشاد زندان. وقتی می‌بردندش دیدمش که می‌لنگید. اکنون می‌دانم که‌ به چه می‌ماند. اینبار اما باید دوستان پدر را نیز در این تصویر بگنجانم. مثل یک برنامه فتوشاپ، باید چهره را عوض کنم. باید ریش انبوه به صورتهای خندان آن چهار مرد دیگر نیز بیافزایم. برای هرماه زندان، باید آنها را چندین سال پیرتر در نظر آورم. باید خستگی را جانشین آن‌ موج شادی در چشمانشان کنم؛ خسته از بازجویی‌های شبانه روزی و تکراری، در مقابل نور شدید یک چراغ. باید امروز او و دوستانش را بعد از گذراندن نه ماه از این گونه بازجویی‌های طاقت فرسا تصویر نمایم. بازجویی‌هایی همراه با تحقیرها و توهینهایی که شبیه آن را تاکنون نه‌دیده و نه‌شنیده بودند. آیا می‌دانید که دونفر دیگر از این جمع از زنان بهایی‌‌ می‌باشند؟ چگونه توانم آنها را در زیر این شکنجه‌ها به نظر آورم. شکنجه هایی که به آن «شکنجه سفید» می‌گویند. ببین که چگونه کلمات معنایشان را از دست می‌دهند. دیگر کلمه «سفید» یاد‌ آور برف نیست، یادآور قمری سفید و یا صلح هم نیست. این روزها «سفید»‌مرا به یاد شکنجه می‌اندازد. شکنجه سفید یعنی تمام مشکلات جسمی پدرم که در دوران زندان برایش بوجود آمد. شکنجه سفید یعنی اینکه یکی از دوستان پدرم وحید در ۳۵ سالگی بینایی‌اش را در زیر فشارهای طاقت فرسا از دست بدهد. شکنجه سفید یعنی آنکه مادری را از ملاقات با دختر نوجوانش برای چندین ماه ممنوع کنند.
آنچه در این در وقت محدود و جملاتی چند در مورد پدر و دوستانش می‌گویم، کم و بیش، زندگی روزمره اعضای بزرگترین اقلیت مذهبی غیر مسلمان در ایران است. زندگی هر آن کسی است که به جامعه بهایی تعلق دارد، جامعه‌ای با ۳۰۰ هزار نفر جمعیت. جامعه‌‌ای محروم از همه چیز. محروم از ابتدائی ترین حقوق انسانی از بدو تولد تا موقع مرگ. محروم از داشتن یک روز خوش در مدرسه در کنار بقیه دانش آموزان. محروم از حق تحصیل در مدارس بهتر که در حد استعدادهایشان باشد. محرومیت از تحصیلات دانشگاهی، محرومیت از حق ثبت ازدواج. محرومیت از داشتن مشاغل دولتی و ممنوعیت از استخدام در بیشتر شرکت‌های خصوصی بخاطر فشارهای حکومتی. محرومیت از حق راه‌اندازی و تاسیس یک شرکت و یا یک تولیدی بدون آنکه نامشان در لیست سیاه سپاه قرار گیرد.وحتی محرومیت از حق داشتن یک سنگ یادبود بر قبورشان، محلی که در آن به آرامش ابدی روند بدون آن که تابوتشان با بلدوزهای حکومت اسلامی زیر و رو شود. محروم از اینکه بتوانند تشکیلات انتخابی بهایی داشته باشند.



پدر من و دوستانش هفت عضو این جامعه پر جمعیت بهایی ایران بودند. جامعه‌ای که اعضایش در هر گوشه و کناری از این خاک سکنی دارند. وظیفه این هفت نفر آن بود کلیت این جامعه بزرگ را حفظ کنند و در غیبت  تشکیلات بهایی که بدستور حکومت ایران تعطیل شده است، به این جامعه رنگ یکپارچگی و  وحدت  بخشند.  اکنون این هفت نفر هدف تهمت های بی اساس و جو سازی های این رژیم قرار گرفته اند.



به خاطر دارم که ۹ ماه پیش، بعد از آن حمله صبحگاهی به منزل پدرمان، با مادرم تلفنی صحبت می‌کردم. مادر در حالی که از  شدت اضطراب می‌لرزید گفتگوی خود با مامورین اطلاعاتی برایم بازگو می‌کرد. می‌گفت که وقتی خواست ژاکت گرمی را به پدرم  بدهد، ماموری جلوی او را گرفت و گفت « او به لباس نیاز نخواهد داشت؛ فقط زنده‌ ها لباس می‌خواهند»
اکنون بیش از  نه ماه از آن زمان می‌گذرد و پدرم هنوز در زندان است. اکنون بیش از نه ماه است که من روی تابلویی در  ذهنم کار‌ می‌کنم،  تا پدرم را در این وضعیت‌ها به تصویر کشم. وقتی او را در سلول انفرادی و در اتاق باز جویی تصور کنم. گاهی باید او را در اتاقی تصویر می‌کردم در حالی که بیش از ۲۰ ساعت بر روی یک چهارپایه چوبی نشسته است؛ رو در رو با دو بازجو که وجودشان از تعصبات مذهبی و نفرت انباشته است. سپس او را به بند عمومی برمیگردانم. اتاقی بدون تخت و ملافه کافی. خوابیده بر زمین سرد در زمستان سرد تهران همراه با چهار همبند دیگرش. 
اکنون در گوشه دیگر این تابلو  دادگاهی را به تصویر می‌کشم. هیچ وکیلی حضور ندارد. آنها احتمالا به وکیل هم دسترسی ندارند. 
نمی دانم چه می‌شود. آیا باید پدر و دوستانش را، بعد از این دادگاه، دوباره در زندان تصور کنم؟ آیا او را دوباره در سلول انفرادی و در اتاق بازجویی، و تخت های شکنجه و دیگر اتاق ها، همراه با دیگر هم بندانش تصور خواهم کرد؟ 

وقتی با دقت نگاه به این تصویر رنج آور نگاه می‌کنم، گوشه دیگری در این زندان را هم می‌بینم. 
...
دیگر ذهنم اجازه نمی‌دهد که پدرم و دوستانش را در این گوشه به تصویر کشم.
نعیم توکلی،
۱۸ فوریه ۲۰۰۹

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

صدای فرزانگان ایران: ما شرمگینیم

دوستان دانشمند، هنرمند و فرزانه‌ام، 
نامه سرگشاده تان را خواندم
همیشه منتظر بودم. می دانستم که زمان آن خواهد رسید. روزی که قلب تو از اندوه من به حرکت آید و چشمت اشکی بر شعله‌های این بیداد بریزد.
اگرچه ناباور، که چرا چشمی نمی‌بیند و گوشی نمی‌شنود، اما منتظر ماندم، بیش از قرنی منتظرماندم و می‌دانستم که زخم‌های این تازیانه‌ها آخر قلب هم‌وطنی را به درد خواهد آورد و صدای اعتراضی بلند خواهد شد.
می دانستم که از جمع پیشروان این آب و خاک فرزانگانی صداقت جویبار را می‌فهمند، اگرچه نابخردان راه بر‌آن ببندند و پاکی خورشید را می‌بینند، اگرچه بی‌شرمان غبار جهل برویش بپاشند.
امروز من شادم اگر چه زخم‌های کهنه‌ام هنوز خونین است و این «زخم‌های من همه از عشق است، از عشق». 
امروز ایران بخاطر همدردیتان با ما سربلند است. 
به امید روزی که تمام ایرانیان بنیان تعصب را بنیاد برکنند و به جمع شما عزیزان بپیوندند





نامۀ سرگشاده گروهی از دانشگاهیان، نویسندگان، هنرمندان،(لینک در ایرانیان دات کام: Iranian.com)

روزنامه نگاران و فعالان ایرانی در سراسر جهان،

به جامعه بهایی:


ما شرمگینیم!

یک و نیم قرن سرکوب و سکوت کافیست!





به نام نیکی و زیبایی، به نام انسان و به نام آزادی



به عنوان انسان ایرانی، از آنچه طی یک و نیم قرن گذشته در ایران، در حق شما بهاییان روا شده است، ما شرمگینیم



ما بر این باوریم که هر ایرانی باید بتواند "بی هیچگونه تمایزی، بویژه از حیث نژاد، رنگ، جنسیت، زبان، دین، عقیده سیاسی یا هر عقیده دیگر،" و همچنین منشاء قومی یا "اجتماعی، ثروت، ولادت یا هر وضعیت دیگر از تمام حقوق و همه آزادی های ذکر شده" در منشور جهانی حقوق بشر بهره مند شود، اما بهاییان ایران از اولین روزهای ظهور آیین بهائیت، تا به امروزبه خاطر باورهای دینی خود از بسیاری از حقوق انسانی محروم بوده اند.



بنا به شواهد و مستندات تاریخی، ازابتدای شکل گیری آئین بابی و سپس بهائی در ایران، هزاران تن، تنها به دلیل این باورهای دینی خود، به تیغ تعصب و خرافه به قتل رسیده اند. تنها در نخستین دهه میلاد این آیین، نزدیک به بیست هزار تن از وابستگان آن در شهرهای مختلف ایران به قتل رسیدند.



ما شرمگینیم از اینکه در آن دوران صدایی در مخالفت با این کشتار بربرمنشانه ثبت نشده است و

ما شرمگینیم از اینکه تا به امروز نیز صداها در محکومیت این جنایت هولناک جسته و گریخته و نارسا بوده است.

ما شرمگینیم از اینکه علاوه بر سرکوب شدید نخستین دهه های حضور بهاییان، در صد سال گذشته نیز، این گروه از هموطنان ما مورد حمله های ادواری قرار گرفته، منازل و محل کار آنها به آتش کشیده و تخریب شده و به جان و مال و ناموس آنها تجاوز شده اما جامعه روشنفکری ایران در مقابل این فاجعه خاموش مانده است.



ما شرمگینیم از اینکه طی سی سال گذشته قتل بهاییان، تنها به جرم باورهای دینی شان شکل قانونی به خود گرفته و بیش از دویست بهایی به قتل رسیده اند و

ما شرمگینیم از اینکه گروهی از روشنفکران فشار علیه بهاییان را تئوریزه کرده اند.



ما شرمگینیم از سکوت خود در مقابل اینکه بسیاری از سالمندان بهایی پس از ده ها سال خدمت به ایران، از دریافت حقوق بازنشستگی محروم هستند.

ما شرمگینیم از خاموشی خود در مقابل اینکه هزاران جوان بهایی، به دلیل باورهای دینی خود و صداقت در بیان این اعتقادات، از امکان تحصیل در دانشگاه ها و مدارس آموزش عالی ایران محروم هستند.

ما شرمگینیم از سکوت خود در مقابل اینکه کودکان بهایی به دلیل باورهای دینی والدین خود، در مدارس و معابر مورد تحقیر قرار می گیرند.

ما شرمگینیم از خاموشی خود در مقابل این واقعیت دردناک که در میهن ما فشار و تحقیر علیه بهاییان به طور سیستماتیک اعمال می شود، تعدادی فقط به خاطر این باور دینی در زندان به سر می برند و خانه ها و محل کار آنها مورد حمله و تخریب قرارمی گیرد و گاه حتی آرامگاه های مردگان این گروه از هموطنان ما از تعرض به دور نمی ماند.

ما شرمگینیم از سکوت خود در برابر سیاهه طولانی، اندوه بار و دهشتناکِ حق کشی های نهادینه شده در قوانین کشور ما علیه بهاییان، و بی عدالتی ها و فشارهای دستگاه های رسمی و غیررسمی در مورد این گروه از هموطنان



ما شرمگینیم به دلیل اعمال جنایت ها و بی عدالتی ها و ما شرمگینیم به دلیل سکوت خود در برابر این اعمال.



ما امضا کنندگان این نوشته، از شما بهاییان، بویژه از قربانیان جنایت ها علیه بهاییان ایران، پوزش می خواهیم.

ما بیش از این دربرابر بی عدالتی در مورد شما سکوت نمی کنیم.

ما در راه رسیدن به حقوق انسانی تصریح شده در منشور جهانی حقوق بشر در کنار شما می ایستیم.



باشد تا عشق و آگاهی را جایگزین نفرت و جهل کنیم.



پانزده بهمن 1387 – سوم فوریه 2009





ابراهیمی هادی – سردبیر شهرگان – کانادا، ونکور
احمدی رامین – استاد دانشگاه و فعال حقوق بشر– آمریکا، یل
الماسی نسرین – مدیر تحریریه شهروند - کانادا – تورنتو
باقرپور خسرو – شاعر و روزنامه نگار – آلمان
برادران منیره – نویسنده و فعال حقوق بشر – آلمان
برومند رویا – مدیر اجرایی بنیاد برومند – آمریکا، واشنگتن
برومند لادن – پژوهشگر، بنیاد برومند- آمریکا، واشنگتن
بیضایی نیلوفر – نمایشنامه نویس وکارگردان تئاتر – آلمان، فرانکفورت
پارسا سهیل – کارگردان تئاتر – کانادا، تورنتو
تقی پور معصومه – بازیگر و کارگردان تئاتر – سوئد، گوته بورگ
تهوری محمد – روزنامه نگار – آمریکا، ماساچوست
جاوید جهانشاه – ناشر – ایرانیان دات کام – مکزیک
جلالی چیمه محمد (م سحر) – شاعر – فرانسه، پاریس
جنتی عطایی بهی - بازیگر، نویسنده و کارگردان تئاتر – فرانسه، پاریس
چوبینه بهرام - نویسنده و پژوهشگر – آلمان، کلن
خرسندی هادی – طنز پرداز – انگلستان، لندن
دانشور حمید – بازیگر و کارگردان تئاتر – فرانسه، پاریس
درویش پور مهرداد – استاد دانشگاه – سوئد، استکهلم
زاهدی میترا – کارگردان تئاتر – آلمان، برلین
زرهی حسن – سردبیر شهروند – کانادا، تورنتو
سهیمی محمد – استاد دانشگاه – آمریکا، کالیفرنیا
شفیق شهلا – نویسنده و پژوهشگر – فرانسه، پاریس
شمیرانی خسرو – روزنامه نگار – کانادا، مونترال
شیدا بهروز – منتقد و پژوهشگر ادبی - سوئد، استکهلم
عبدالعلیان مرتضی – عضو هثئت مدیره سی.جی.اف.ای – کانادا، اکویل
عبقری سیاوش – استاد دانشگاه – ایالات متحده، آتلانتا
عبقری شهلا – استاد دانشگاه – ایالات متحده، آتلانتا
فانی یزدی رضا – تحلیلگر سیاسی - آمریکا
فرهودی ویدا – شاعر و مترجم – فرانسه، پاریس
فروهر پرستو – هنرمند و فعال حقوق بشر – آلمان، فرانکفورت
قائمی هادی – هماهنگ کننده کمپین بین اللملی حقوق بشر در ایران - آمریکا
قهرمان ساسان – نویسنده و روزنامه نگار - کانادا، تورنتو
قهرمان ساقی – شاعر و روزنامه نگار - کانادا، تورنتو
کاخساز ناصر - پژوهشگر و تحلیلگر سیاسی – آلمان، بوخوم
کسرایی فرهنگ – نویسنده و بازیگر تئاتر – آلمان، ویسبادن
کلباسی شیما – شاعر – آمریکا، واشنگتن
ماهباز عفت – فعال حقوق زن و روزنامه نگار – انگلیس، لندن
مساعد ژیلا – شاعر و نویسنده – سوئد، گوتبورگ
مشکین قلم شاهرخ – هنرپیشه و رقصنده – فرانسه، پاریس
مصلی نژاد عزت – نویسنده و فعال حقوق بشر- کانون کانادایی قربانیان شکنجه – کانادا، تورنتو
ملکوتی سیروس – نوازنده، آهنگساز و استاد گیتار کلاسیک – انگلستان، لندن
وحدتی سهیلا – فعال حقوق بشر – آمریکا، کالیفرنیا


دانشگاهیان، نویسندگان، هنرمندان، روزنامه نگاران و تلاشگران ایرانی حقوق بشر که مایل هستند به جمع امضا کنندگان بپیوندند، می توانند با ای میل های زیر تماس بگیرید. ده روز پس از اولین انتشار، در روز سیزدهم فوریه 2009 این نامه با لیست کامل امضا کنندگان منتشر خواهد شد.
To join the signaturees please contact the following emails

niloofarbeyzaie@gmx.at

shemiranie@yhaoo.com
-------------------
پ ن: اینهم مصاحبه ایرج ادیب زاده(رادیو زمانه) با برخی از عزیزان امضاء کننده: