۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

طاهره، اولین زن غیرتمند ایران

خانم پارسی پور در مقاله جدیدشان به ریشه های تاریخی غیرتمندی مردان ایرانی پرداختند، که بسیار آموزنده و جالب بود.
این فشار ها دلایل سیاسی نیز دارد. وجود بازرسان ریز و درشت برای بررسی تن پوش زنان برای چیست؟‌ بقول سعیدی سیرجانی، بچه گوبازانی که مامور معاینه لباس زنانند، توی کوچه و بازار جلوی هر زنی را می گیرند، لای چادرشان را به یک طرف می زنند تا ببینند آیا به دستور خانقاه عمل کرده است یا نه. سعیدی سیرجانی در کتاب «شیخ صنعان» این دلیل سیاسی را توضیح می دهد، باقی را عینا از این کتاب می آورم:
...وقتی ماموران ما عده ای از متخلفان را گرفتند و به زندان فراشباشی سپردند، خواهید دید که شوهران مغرور و برادران پرافاده و ادایشان با چه حالت عجز و التماسی به دست و پایتان خواهند افتاد و طلب بخشایش خواهند کرد و تعهد خواهند سپرد که از این به بعد مواظب رفتار عیال و ناموسشان باشند. همین عجز و التماسها باعث می شود مردم از یک طرف خودشان را به قلندر و خانقاه بدهکار احساس کنند و دیگر ارث پدرشان را از ما نخواهند و از طرف دیگر...


بنده فکر می کنم که دلیل سیاسی دیگر فشار به زنان ایجاد تضاد بیشتر بین جامعه ایران و خارج از ایران بویژه جامعه غربی است. بیاد بیاورید که شاه اسماعیل مذهب شیعه را از آن جهت بر ایرانیان تحمیل کرد تا با ایجاد تضاد دینی با اعراب در ایرانیان یک انگیزه قوی برای مبارزه با اعراب سنی مذهب بوجود آورد. برای دولت ایران نیز پیشبرد اهدافش زیر فشار غرب تنها در صورتی پشتیبانی (حتی عده قلیلی)‌از مردم را جلب خواهد کرد که مردم، غرب را به کل در تضاد با خود ببینند. البته فشار های لازم برای ایجاد این تضاد هزینه هایی هم دارد که در بعضی اوقات که خطر خارجی پر رنگ تر است اجتناب ناپذیر و قابل قبول است.
تعلیمات مذهبی نیز از عمده دلائل وجود این مشکلات است. دین اسلام اگرچه در ۱۴۰۰ سال پیش جایگاه زنان را در جامعه بهبود بخشید، اما پیروی از آن قوانین در عصر حاضر چیزی جز بیدادگری جنسی نیست. اگر به روح فعالیت های آزادی خواهانه زنان ایران توجه کنیم، با آنکه ادعا دارند که چیزی جز تعبیر و تفسیر جدیدی از قوانین اسلامی نمی خواهند، اما استقامت علما در مقابل این درخواست ها به وضوح می گوید که این درخواست ها در واقع تغییر(نسخ) قوانین اسلام است.
ایجاد تغییرات در وضعیت زنان ایران تاریخی ۱۵۰ ساله دارد. طاهره قرة العین اولین زن ایرانی بود که در راه تغییر وضعیت زنان در ایران اقدامی قابل توجه کرد. شخصیت ممتاز او و مقام برجسته علمی و دینی اش به او این امکان را داد که بتواند ندای تساوی زنان و مردان را به گوش جمع غفیری برساند. او نه تنها در وادی نظر امکان برابری زنان با مردان را به اثبات رساند بلکه در عمل نیز در این راه متحمل زحمات بسیای شد.



طاهره در حدود سال ۱۸۱۸ میلادی و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش حاجی ملّا صالح قزوينی بود و حاجی ملّا تقی عموی طاهره از بزرگترين علمای ايران بودند. شوهر طاهره ملّا محمّد پسر عموی ايشان بود ملّا تقی عموی طاهره در نزد شيعيان بشهيد ثالث معروف است. اولین اقدام طاهره از سلسله اقداماتی که او را سر حلقه زنان مبارز در راه بهبود مقام زن در جامعه ایران می کند، سرسختی و اشتیاقش در راه آموزش علم و دانش است که در آن زمان در انحصار مردان بوده است. طاهره فقه و اصول و کلام و ادبیات عرب را نزد پدر آموخت و بسرعت مدارج ترقی را در علوم دینی طی کرد تا سر آمد همگنان شد. ادوارد بروان، خاور شناس برجسته و استاد دانشگاه کمبریج انگلستان در مورد طاهره می نویسد: ظهور بانویی چون قرة العین در هر عصر و کشوری از نوادر زمان است. اما در کشوری چون ایران حادثه ای بی نظیر بل معجزه است... اگر آیین بابی فاقد دلیل دیگری بر اثبات عظمت خود بود همین کافی بود که قهرمانی چون قرة العین آفریده بود.
افرادی چون دکتر علی الوردی استاد جامعه شناسی دانشگاه بغداد، شهاب الدین آلوسی مفتی بغداد که خود از محضر طاهره استفاضه نمود، گوبینو نویسنده فرانسوی، اقبال لاهوری و بسیاری دیگر از مشاهیر و دانشمندان بر عظمت و بزرگی او شهادت دادند.
متاسفانه وجود تعصبات دینی مانع از آن شد که ایرانیان با این شخصیت برجسته ایرانی و با عقاید او چنان که باید و شاید آشنایی پیدا کنند.
طاهره در دوره جوانی با آثار شیخ کاظم رشتی آشنا و از مریدان وی شد. در باب مسائل دینی با شوهرش که از مجتهدین بنام بود اختلاف نظر پیدا می کند و نهایتا او را ترک می گوید. طاهره ۲۹ سال داشت که برای ملاقات شیخ به کربلا می رود، اما متاسفانه زمانی به کربلا می رسد که شیخ وفات کرده است و شاگردانش مطابق وصایای او به دنبال یافتن قائم موعود در بلاد متفرق شده اند. در این زمان طاهره براساس رویایی که دید نامه ای به دامادش، که او نیز راهی سفر برای یافتن قائم بود، می دهد و از او می خواهد که نامه را به قائم موعود برساند. و چنین طاهره بدون ملاقات از جمله ۱۸ تن مومنین اولیه درآمد که باب آنها را به حروف حی ملقب نمود.
دومین اقدام متهورانه او بعد از سفر به کربلا، راه اندازی کلاس درس و بحث بوده است. طاهره همزمان کلاس درسی در منزل شیخ کاظم که به تازگی وفات کرده بود دایر می نماید و از پشت پرده به طلاب درس می دهد. تسلط او بر علوم دینی و کاریزما و وسعت نظرش به اندازه ای بود که علیرغم حضور مجتهدین بنام جانشین بلامناقشه شیخ شناخته می شود.
بعد از ایمان به سید باب بنا به دستور او راهی ایران شد. او ابتدا به همدان وا ز همدان به قزوین موطن خود مراجعت می نماید. در کتاب تاریخ نبیل شرحی از برخورد او با شوهر پیشینش که سعی در ارعاب و برگرداندنش به منزل داشته است آمده است که بلا تردید از شجاعت و اعتماد به نفسی مثال زدنی در اجتماعی حکایت می کند که زنان مملوک مردان بوده اند . حکایتی که الگویی است برای زنان برای رسیدن به آزادی در جامعه مردسالار ایران. نبیل می گوید:
پس از ورود بقزوين طاهره بمنزل پدرشان وارد شدند ملّا محمّد شوهر حضرت طاهره که پسر ملّا تقی بود و خود را بعد از پدر و عمويش تواناترين علمای ايران ميشمرد چون از ورود حضرت طاهره که دختر عمّو زوجه‌اش بود بقزوين خبر يافت بمشارٌ اليها پيغام فرستاد که از منزلپدر بمنزل شوهر انتقال کنيد واسطهء اين پيغام چند نفر از نسوان بودندحضرت طاهره در جواب پيغام ملّا محمّد چنين فرمود . " از قول من به آن نادان بيشعور بگوئيد که اگر در ادّعای قرابت و خويشاوندی با من راه صداقت ميپيمودی و علاقهء قلبی واقعی داشتی در اين مدّت که من در کربلا بودم لا اقل بديدن من ميآمدی و در حين مسافرت از کربلا بايران با من همراه ميشدی پياده راه ميپيمودی و با کمال صميميّت کجاوهء مرا محافظت ميکردی و تمام راه را بخدمت من ميپرداختی آنوقت چون صميّمت ترا مشاهده مينمودم از خواب غفلت بيدارت ميساختم و حقيقتامر الهی را برای تو شرح ميدادم حال که چنين نکردی و مدّت سه سال ميگذرد که از هم جدا هستيم بهتر آنستکه اين مفارقت ابدی باشد يعنی نه در اين دنيا و نه در جهان ديگری برای ما ملاقات و اجتماع ميسّر نشود آری جدائی ما ابدی و مفارقت ما دائمی است من از تو چشم پوشيدم و ديگر مورد اعتنا نخواهی بود " اين جواب که با نهايت شدّت و سختی اداء شده
بود چنان ملّا محمّد را بهيجان آورد و بحدّی ملّا تقی را برآشفته ساخت که بی محابا طاهره را کافر خواندند .
اما اوج قیام طاهره به بر اندازی رسم پرده نشینی زنان و از بین بردن سنت های رایج اقدام متهورانه او در گردهمایی در بدشت(محلی در نزدیکی شاهرود) بود. درسال ۱۸۴۸ میلادی زمانی که قریب به ۸۰ نفر از پیروان سید علی محمد باب در این شهر اجتماع نمودند طاهره نیز حضور داشت. لازم به ذکر است که اگر چه در میان پیروان سید باب از هر گروه و طبقه ای حضور داشته اند، اما آخوندهای بی نامی که هنوز شهرت و مکنت طبع حقیقت جویشان را باطل نکرده بود، طیف وسیعی از پیروان باب را تشکیل می دادند. طاهره در این جمع حجاب از چهره بر داشت و بی پرده در جمع حاضر شد. در کتاب تاریخ نبیل چنین آمده است:
ص ٢٦٢
باری در ايّام اجتماع ياران در بدشت هر روز يکی از تقاليد قديمه الغاء ميشد، ياران نميدانستند که اين تغييرات از طرف کيست... شيخ ابوتراب از جمله اشخاصی بود که از جريانات احوال در بدشت مطّلع بود روزی چنين حکايت کرد و گفت " در ايّام اجتماع بدشت حضرت بهاءاللّه را يک روز نقاهتی دست داد و ملازم بستر شدند جناب قدّوس بعيادت آمدند و در طرف راست حضرت بهاءاللّه نشستند بقيّهء ياران نيز تدريجاً در محضر مبارک مجتمع شدند در اين بين محمّد حسن قزوينی که اسم تازهء او فتی القزوينی بود وارد شد و بجناب قدّوس عرض کرد حضرت طاهره ميخواهند با شما ملاقات
کنند برخيزيد بباغ ايشان تشريف ببريد حضرت قدّوس فرمود من تصميم گرفته‌ام که ديگر با طاهره ملاقات نکنم از اين جهت بديدن او نخواهم رفت محمّد حسن بر گشت و ثانياً بمحضر قدّوس مراجعت نمود و خواهش کرد که ايشان بديدن طاهره بروند و عرض کرد حضرت طاهره حتماً بايد با شما ملاقات کنند اگر شما تشريف نياوريد حضرت طاهره خودشان باينجا خواهند آمد وقتی که ديد جناب قدّوس مسئولش را اجابت نکردند محمّد حسن شمشير خود را کشيد و در مقابل قدّوس نهاد و گفت من ممکن نيست بدون شما نزد طاهره برگردم و اگر تشريف نميآوريد با اين شمشيرمرا بقتل برسانيد قدّوس با چهرهء غضبناک فرمود هيچ وقت با طاهره ملاقات نخواهم کرد و آنچه را که ميگوئی انجام خواهم داد محمّد حسن در نزد قدّوس بزانو در آمد و گردن خود را حاضر و آماده نگهداشت تا قدّوس با شمشير سرش را از تن جدا سازند ناگهان حضرت طاهره بدون حجاب با
ص ٢٦٣
آرايش و زينت بمجلس ورود فرمود حاضرين که چنين ديدند گرفتار دهشت شديد گشتند همه حيران و سرگردان ايستاده بودند زيرا آنچه را منتظرنبودند ميد‌يدند اينها خيال ميکردند که ديدن حضرت طاهره بدون حجاب محال و ملاحظهء اندام و مشاهدهء سايه آن حضرت هم جايز نيست زيرا معتقد بودند که حضرت طاهره مظهر حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام است و آن بزرگوار را رمز عصمت و طهارت ميشمردند حضرت طاهره با نهايت سکون و وقار در طرف راست جناب قدّوس نشستند حضّار را آثار خوف و دهشت در چهره پديدار بود همه مضطرب بودند پريشان بودند خشم و غضب از طرفی و ترس و وحشت از طرف ديگر بر آنها احاطه داشت زيرا حضرت طاهره را بی‌حجاب در مقابل خود ميديدند بعضی از حاضرين بقدری مضطرب شدند که وصف ندارد عبد الخالق اصفهانی که از جملهء حاضرين بود از مشاهدهء آن حال با دست خود گلوی خويش را بريد و از مقابل حضرت طاهره فرار کرد و فرياد زنان دور شد چند نفر ديگر نيز از اين امتحان بيرون نيآمدند و از امر تبرّی کرده بعقيدهء سابق خود برگشتند عدّهء زيادی رو بروی حضرت طاهره ايستاده بودند مبهوت و حيران شده بودند و نميدانستند چه بکنند جناب قدّوس در جای خود نشسته بود شمشير برهنه در دست داشتند و آثار خشم و غضب در رخسارشان آشکار و چنان مينمود که فرصتی می‌طلبند تا حضرت طاهره را بيک ضربت شمشير مقتول سازند امّا جناب طاهره ابداً اعتنائی نداشت آثار متانت و اطمينان در چهره‌اش پيدا بود ياران را مخاطب ساخت و در نهايت فصاحت و بلاغت بر نهج قرآن مجيد خطابهء غرّائی اداء فرمود و در خاتمهء بيان خود از قرآن مجيد اين آيه را تلاوت کرد " اِنَّ المُتَّقِينَ فی جَنَّاتٍ وَ نَهرٍ فی مَقعَد صِدقٍ عِندَ مَليکٍ مُقتَدِرٍ " ( قرآن :٥٤-٥٥)...
ص ٢٦٤
بعد فرمود من هستم آن کلمه ايکه حضرت قائم به آن تکلّم خواهد فرمود و نقباء از استماع آن کلمه فرار خواهند نمود آنگاه متوجّه حضرت قدّوس شده و بايشان فرمودند : " چرا در خراسان امور اساسيّه‌ای را که نافع و بمصلحت امر بود انجام نداديد؟" قدّوس جواب دادند من آزاد هستم و آنچه را که صلاح و صواب بدانم مجری ميسازم و مقيّد باجرای آراء ياران خود و ديگران نيستم آنگاه جناب طاهره حاضرين را مخاطب ساخته فرمودند خوب فرصتی داريد غنيمت بدانيد جشن بگيريد امروز روز عيد و جشن عمومی است روزی است که قيود تقاليد سابقه شکسته شده همه برخيزيد با هم مصافحه کنيد. باری آنروز تاريخی تغيير عجيبی در رويّه و عقايد حاضرين داد روز پر هيجانی بود در عبادات طريقهء خاصّی ايجاد شد و رويّه و عقايد قديمه متروک گشت بعضی همراه بودند بعضی اين تغيير را کفر و زندقه ميپنداشتند و ميگفتند احکام اسلامی هيچوقت نسخ نميشود عدّه‌ای ميگفتند اطاعت حضرت طاهره واجب است هر چه بفرمايد لازم الاجرا است جمعی معتقد بودند... از اجتماع ياران دربدشت مقصود اصلی که اعلان استقلال امر مبارک و آغاز نظام جديد بودحاصل شد آنروز بمنزلهء نفخ صور بود احکام و قواعد جديده اعلان گشت.طاهره بعد از واقعه بدشت بدست محمود خان، کلانتر تهران، دستگیر شد. فراشان محمود خان با فرو بردن دستمالی در دهانش او را به به قتل رساندند و جسدش را در چاهی در باغ مدفون نمودند. طاهره در هنگام مرگ ۳۶ سال داشت.
از طاهره اشعار فراوانی به جای مانده است که نشان از درونی پر التهاب، فکری خلاق و روحی پر توان است. به یکی از این اشعار از سی دی Solace of the Eyes با صدا و ساز صهبا مطلبی گوش کنید:


خال به کنـج لب یکی طره مشکــــــفام دو
وای بحــال مرغ دل دانـه یکــــی و دام دو

محتسبست وشیخ و من صحبت عشق درمیان
از چه کنم مجابشان پخته یکی و خـام دو

ازرخ وزلف ای صنم روزمن است همچو شب
وای به روزگــار من روز یکــی و شــــام دو

ساقی مــاه روی مـن از چه نشسته غــافلی
باده بیـــار و می بده، نقــد یکـی و دام دو

مست دو چشم دلربا همچو قرابه پر زمــــی
درکف ترک مست بین باده یکی و جام دو

کشته تیغ ابرویت گشته هزار همــــــچو من
بسته چشم جــــادویت میــم یکی و لام دو

وعده وصــــل می دهـــی لیک وفا نمی کنی
من به جهان ندیده ام مــرد یکی و کــام دو

گاه بخوان سگ درت گاه کمینه چاکــــــرت
فرق نمــی کند مــــرا بنده یکی و نــــام دو
----------------------------------------
مراجع
ttp://www.avayezan.org/divan.pdf
http://www.kalam.se/ghoratoleyn.html
http://reference.bahai.org/fa/t/others.html
http://www.artenexil.net/zanane_iran%5B1%5D.htm#_ftn1

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

یک جنون اسلامی

حدود ۲۵ سال پیش در کلاس های درس اخلاق بیانی را از عبدالبها به ما تعلیم می دادند که هنوز آویزه گوشم است
«تا توانید خاطر موری میازارید تا چه رسد به انسان
و تا ممکن است سر ماری مکوبید تا چه رسد به مردمان.»

امروز در رادیو زمانه خواندم که اروپا خواستار توقف اجرای حکم سنگسار هشت زن و مرد در ایران شد.
خبر را اینجا بخوانید.
آیا خبرنگاری هست که با یکی از سنگ اندازان مصاحبه کند؟ به نظر من دولت باید لیستی از افرادی که در این مراسم شرکت می کنند تهیه کند تا هر جایی جنایتی بی رحمانه، قتلی فجیع یا اتفاقی دلخراش به وقوع پیوست دربین دست پرورگان خود در این لیست به دنبال سر نخ باشد.
آخر چگونه می شود به انسانی که تا دیروز همسایه ات و یا فقط هم وطنت بود، با او در یک خاک بالیدی، با دردها یش شریک هستی، چنان کینه ورزی که  تنها به خاطر حکم یک قاضی که تابلوی ترازوی قانون پشت سرش به دیوار آویخته شده است، چنین با دستهایت به خاک و خونش بکشانی؟ به او سنگ بزنی، نه یکی، نه دوتا... تا جایی که جان دارد. تا جایی که جمجمه اش له شود. مثل یک سگ. و تو شب...آیا فکر می کنی که شاید لازم باشد به طفل خردسالش سری بزنی و غم بی مادری اش را تسکین دهی؟ به او بگویی که بی قرار مادری که با تن فروشی نان برایش می آورد نباشد... نه تو آسوده به بستر می روی. گناهانی را که مرتکب شده است را در کارگاه خیال تصویر میکنی و لذت می بری و آخر سر خودت را تبرئه می کنی.
سخن درست بشنوید، صحبت از دفاع از روسپییگری نیست، صحبت از دفاع از رابطه خارج از ازدواج و یا خیانت به همسر نیست، بلکه صحبت از نفی تنبیهات وحشیانه است. تنبیهاتی که یادگار دوره توحش انسان است. تنبیهاتی که هدف آن انتقام کشیدن از محکوم و پی آمد آن خشونت گرایی در جامعه است.
راستی! آیا سن شرکت کنندگان در این مراسم در احکام اسلامی تعیین شده است؟ آیا والدین مسلمان فرزندان خود را مانند دیگر شوهای اسلامی، چون سینه زنی و قمه زنی و زنجیر زنی، مراسم شلاق زنی، مراسم اعدام در ملا عام... با خود به شرکت در این حسنه می برند؟ کودکی بر بالای دوش پدر...چه چیزهای زیبایی این کودکان در کلاس های درس اخلاق اسلامی می آموزند.
در ایران، علی الخصوص تهران، واضح است که ارتباط خارج از دائره ازدواج هر روز رواج بیشتری می یابد، و مردان و زنان بیشتری برای فرار از مشکلات مختلف عاطفی، اقتصادی، روانی، تربیتی و غیره که خود زاییده سیاست های دولت و فرهنگ غلط مرسوم است به آن پناه می برند، اما در این میان تنها معدودی که از جمله محتاج ترین، بی پناه ترین و نا آگاه ترین قشر جامعه اند گرفتار عواقب شومی که همان سیاست و فرهنگ برایشان در نظر گرفته است می شوند. راستی کدام جامعه دنیا به اندازه ایران گرفتار این داروینیسم است؟ 
و دیگر آنکه چه چیزی باعث این همه بی رحمی و شقاوت در بین مسلمانان است؟ این چه دینی است که چنین حرکت جنون آمیزی را تعلیم می دهد؟
همه ما با تعلیماتی چون نجاست بعضی حیوانات و بعضی انسانها در تعلیمات اسلامی برخورده ایم و شاید بعضی چون خود من قربانی چنین تعلیمات زشتی هم بوده ایم. از دوران کودکی صحنه های آزار حیوانات در کوچه و خیابان در ذهنم ثبت شده است. تصاویری چون سوزاندن گربه های بی پناه، آزار سگها... توصیف نجاست خوکها توسط معلم پرورشی... می توان حدس زد که این ها آمادگی روحی و فکری برای دست یازیدن به سنگسار را فراهم می کند. سخت است که باور کنیم که یک انسانی که در عمر خود دست به خشونت هایی مشابه نزده باشد، به ناگاه، قادر به انجام چنین عملی انقلابی شود.
اما راه علاج چیست؟ تنها ۲ چیز کافیست تا این ملت را نجات دهد
۱) کودکان خود را به درس اخلاق بفرستید تا بیاموزند که با همه، با همه همه، حتی روسپی ها، مهربان باشند.
۲)دموکراسی را در جامعه تقویت کنیم، تا صدای کسانی که مخالف این سیاستها هستند شنیده شود.

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

پرویز مشکاتیان خالق آواهای جاودانی


امروز در رادیو زمانه مقاله ای با عنوان حزن و اندوه موسیقی سنتی خواندم
 که از پرویز مشکاتیان بعنوان آهنگساز سنت شکنی یاد 
کرد که شادی  را به موسیقی ایران آورده است. 
نوشتن راجع به موسیقی کار سختی است. مخصوصا وقتی طرفدار پر و پا قرص نوعی از موسیقی هستی ولی از علم موسیقی به کل بی بهره ای. بی تعارف بنده یکی از مصادیق این گروهم. بنا براین بدون هیچ ادعایی باید بگویم که این چند خط تنها ادای احترامی است به پرویز مشکاتیان، آهنگسازی که دیر گاهیست که با نغمات جادویی اش اوقاتی خوش داشته ام.
با بیداد مشکاتیان آشنایی ام با موسیقی سنتی آغاز شد. بیداد نام گوشه ای در دستگاه همایون است که این اثر در آن اجرا شده است. مقدمه اثر بیداد قطعه ای هفت دقیقه است در گوشه بیداد که با تار خوش صدا و با ابهت محمد رضا لطفی، با آرامش و شکوه خاصی آغاز می شود و طولی نمی کشد که به دریایی خروشان از نغماتی پر احساس و پر هیجان مبدل می شود. نغمات در هم می پیچند و از زیر و زبر هم به اوج و فرود می رسند. این قطعه فراز و فرود بسیار دارد، لحظه ای آرام می شود و باز دیوانه وار به اوج و هیجان می رسد. گویی مشکاتیان گوشه هایی از تاریخ ایران را در این اثر به تصویر کشیده است. تصویری که با شعر نوستالژیک آواز این اثر که سراسر شکایت از تغییر دوران و زمانه است  هماهنگی  شگفت انگیزی دارد. تلفیق زیبای شعر و موسیقی که از مشخصات کار های مشکاتیان است در این اثر چنان برجسته و نمایان است که گویی حافظ شعرش را به سفارش مشکاتیان سروده است.
یـــاری اندر کس نمی بیــــنم یاران را چــــه شد            دوستی کـــی آخـر آمد دوستــداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست            خون چکیــد از شاخ گل ابر بهاران را چه شد
کـس نمی گوید که یـــــاری داشت حق دوستــی            حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مـــــــــروت بر نیـــــــامد سالهاست             تابش خورشیــد و سعی باد و باران را چه شد
شهــــر یاران بود و  خاک مهــــــربانان این دیار            مهربانی کــــی سرآمد شهـــــریاران را چه شد
گوی توفیـق و کرامت در میـــــان افکنــــــــده اند           کس بمیـــــدان در نمی آیــد سواران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازدمگرعودش بسوخت          کس ندارد ذوق مستی می گســاران را چه شد
حافظ اسرار الهی کــــــس نمی داند خمـــــوش
از که می پرسی که دور روزگـــاران را چه شد

انتخاب معنادار این شعر، این اثر را از سر حد یک اثر موسیقایی بالا تر می برد؛ بیــــــداد یک اثر فرهنگی است.
 از نکات قوت دیگر این اثر* باید از تصنیف زیبای مبتلا اسم برد که بر روی شعری از حافظ ساخته شده که مطلعش اینست
روز وصل دوستداران یاد باد         یاد باد آن روزگاران یاد باد.
 این تصنیف بی شک از زیبا ترین تصنیف های موسیقی سنتی است که اجرای خارق العاده شجریان زیبایی آنرا چند برابر کرده است. شجریان  در پایان  بیت سوم 
گرچه یاران فارغند از حال من           از من ایشان را هزاران یاد باد.
چنان با قدرت و در اوج فریاد از حنجره می کشد "از من ایشان را هزاران یاد باد" که مو بر بدن می ایستد.

















بیداد را ا
ینجا بشنوید


مشکاتیان حد اقل در دو اثر ارکسترال دیگر دستگاه همایون را برای خلق نغماتی خیال انگیز و جاودانه بر می گزیند. یکی از آنها افق مهر به خوانندگی ایرج بسطامی است که بمناسبت بزرگداشت خواجوی کرمانی و بر روی اشعار این شاعر و عارف گرانقدر ساخته و در کنگره بزرگداشت خواجو اجرا شده است. ایرج بسطامی با اجرای این اثر و تصنیف زیبای مست و خراب به شهرت رسید. چهار مضراب بیات راجه که مقدمه تصنیف است از قطعات گوش نواز و دلچسب افق مهر است که در انتها به صدای بسطامی می پیوندد که می خواند
ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده            فارغ ازسجاده و تسبیــــــح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانستــــه و اثبات نفــــی           و ایـمن از خویش و بری از نفی واثبات آمده
  اگرچه این اثر ممکن است از نظر ساز بندی و قدرت اجرا هم پایه بیداد نباشد(مطمئن نیستم که آیا این اثر در استودیو ضبط شد ویاهمان ضبط صحنه می باشد)  اما از نظر آهنگسازی و خلق نغمات دل انگیز نشان از طبع سرشار و خلاق مشکاتیان دارد. این اثر شامل چهار تصنیف و شش قطعه بی کلام است(دو قطعه آن ساخته هنرمندان کیوان ساکت و بیژن کامکار میباشد)  که هریک حال و هوایی خاص و زیبایی و لطافت خاص خود دارد و در عین حال همگی در یک دستگاه و تحت یک کلیت هستند. 











قطعه بیات راجه را اینجا بشنوید

از میان آثاری غیر ارکسترال مشکاتیان آستان جانان و قاصدک از اهمیت ویژه ای برخوردارند. آستان جانان اولین کار مشکاتیان و شجریان(همراه با ضرب ناصر فرهنگفر) است که بعد از سال ۱۳۶۰ اجازه اجرا پیدا کرد. در این اثر مهارت مشکاتیان در نوازندگی سنتور تحسین برانگیز است. این اثر دارای قطعات زیبای بی کلامی چون پیش درآمد بیات ترک ، پیش در آمد دشتی و قطعه سر انداز است. تصانیف آستان جانان و شیدایی نیز از دیگر قطعات زیبای این اثر می باشند.



















 قطعه سر انداز را اینجا بشنوید
قاصدک کم و بیش به سبک و سیاق آستان جانان است، اما در دستگاهی دیگر و با تاکید بر آهنگسازی بر روی شعر نو. این اثر نشان می دهد که مشکاتیان در ساختن تصنیف بر روی اشعار نو فارسی نیز بیش از همگنان موفق بوده است. بی شک آنان که به موسیقی سنتی علاقه دارند تصانیف  قاصدک و شب را می شناسند. قاصدک آهنگی است که بر روی شعر معروفی به همین نام از مهدی اخوان ثالث ساخته شده است
قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما 
گرد بام و بر من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری 
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی باکس
برو آنجا که ترا منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب

قاصدک آه ...ولی راستی آیا خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی طمع شعله نمی بندم 
خردک شرری هست هنور؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
اگر اشتباه نکنم، مشکاتیان در مصاحبه ای گفت که در این تصنیف از تمام دستگاههای موسیقی ایرانی بجزسه گاه و چهارگاه استفاده کرده است. استفاده خوب مشکاتیان از تنبک و امکانات صدایی شجریان نیز فوق العاده است. غنای موسیقایی تصنیف و تطبیق معنایی شعر و موسیقی احساس و معنایی مضاعف به شعر می دهد. قاصدک از معدود تصانیف ساخته شده بر اشعار نوست که شنونده بی هیچ مشکلی با آن ارتباط پیدا می کند و آنرا دلنشین می یابد.















قاصدک را اینجا بشنوید

 شب نیز بر روی شعری از نیما است: 
هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است
باد؛ نوباوه ابر، از سر کوه
سوی من تاخته است
هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
همین از روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب.
هست شب آری شب....
این آهنگ نیز توصیفی قوی از شب و تاریکی دارد. وقتی آهنگ به انتها می رسد گویی شب را با تمام تاریکی و سنگینی اش بر پیکرت احساس می کنی. متاسفانه این آهنگها اجازه انتشار نیافتند و با کیفیتی پایین در بین دوستداران دست بدست می شود.
در کنار ساخت تصنیف بر روی شعر کهن و نوی فارسی، مشکاتیان تعدادی تصانیف وطنی نیز ساخته است که شور هیجان تشویق به حرکت و عمل در آن موج می زند. از جمله این تصانیف می توان به آهنگ رزم مشترک با صدای شجریان و تصنیف محبوب من وطن با صدای شهرام ناظری اشاره کرد. هر دو این آثار نشان از همراهی آهنگساز با رویداد های اجتماعی و همدلی اش با مردم است.
رزم مشترک را اینجا بشنوید
محبوب من وطن را اینجا بشنوید
چوپانی را اینجا بشنوید



در کل در آثار هیچ آهنگسازی به اندازه مشکاتیان نمی توان تا این اندازه غنای ملودیک و تنوع موسیقایی یافت. طبع سرشار مشکاتیان در موسیقی و شناخت عمیقی که از فرهنگ، ادبیات و تاریخ ایران دارد از او چهره ای نادر در دنیای موسیقی ما ساخته است.  بی شک آثار زیبایش چون ستاره هایی درخشان بر آسمان فرهنگ هنر ایران  تابان خواهد بود. 
-----------------------------------------
*در این جا این اثر تنها از منظر آهنگسازی بررسی شده است و گرنه آواز زیبای محمد رضا شجریان و خطاطی زیبای او در بروشور از دیگر جنبه های مهم اثر است.
 عکس های اول دوم و چهارم و بعضی از آهنگها از وب سایت مشکاتیان برداشته شد.

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

رادمهر

رادمهر میثاقیان یک روزه از تهران

رادمهر۱۰روزه شد. همه میگن شبیه ٍٍمنه، خوب پس حلال زاده است.
اصلا باورم نمیشه که زمان اینقدر زود بگذره. پونه ازدواج کنه و بچه دار بشه. هروقت به پونه فکر می کنم خیال می کنم که ۲۳ سال داره، آخه هفت سال پیش وقتی از ایران بیرون اومدم ۲۳ سالش بود. راستش رو بخوام بگم  پررنگ ترین تصویری که از پونه دارم مربوط به دوران دبیرستانش هست، در لباس مدرسه، با اون مقنعه و چادر سیاه. الان که دارم می نویسم یادم می آد ظهر ها ناهار خوردن ما همیشه گیر اومدنش از مدرسه بود. وقتی از مینی بوس پیاده می شد و از دروازه حیاط به طرف خانه می اومد، تو اون چادر و چاقچور بلند تر به نظر می اومد. قدم زنان و بی خیال به طرف خونه می اومد و چادرش در هوا پخش بود. از دور می شد گفت که تو چه مودی هست. می شد گفت که مدرسه خوش گذشت یا نه. یکی دوتا دوست خوب هم داشت که گاهی داستانهایی ازشون می گفت. یکی رو یادم هست. اسمش مهدیس بود، یکی دیگه هم بهاره. بهاره خونه ما هم یک بار اومد. قیافه اش ولی یادم نیست. ظاهرا هنوز باهم در تماسند.
پونه وقتی وقتی لبخند زنان وارد در می شد، چند لحظه بیشتر طول نمی کشید تا بفهمیم که آیا این لبخند علت خاصی داره یا فقط روز خوبی داشته. در هر صورت لبخندهاش سرور خاصی به خونه می آورد.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

نوای تار

از دوره نوجوانی علاقه زیادی به موسیقی کلاسیک ایرانی داشتم. به یاد دارم که یکی از کشوهای تنها کمد خانه پر بود از نوار های موسیقی با قابهای شکسته و بروشورهای پاره. ضبط و پخش کهنه فیلیپسی هم در زیر کمد افتاده بود که از حیز انتفاع خارج و تا آنجا که حافظه یاری می دهد هیچ نوایی از این دستگاه برنخاست تا که گوش اهل بیت را بنوازد. از این رو همیشه کنجکاو بودم که چه نواهایی در داخل کشوی کمد خفته اند، تا آنکه در سال ۶۳ دوستانمان در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به منزلمان به مهمانی آمدند و ظاهرا ایشان هم در این مورد از بنده هم کنجکاو تر بودند و نوارها را به همراه کتابها و ابوی  باخود بردند. خوشبختانه ابوی بعد از شش ماه به منزل برگشت اما بی نوار و کتاب.  از روی آهنگهایی که والده گاه گداری زمزمه می کرد و با دقت بالایی به گوش  جان اصغا و در محضر قلب به خط جلی (از نوع نتی آن) به ثبت رسیده، حدس می زنم که بیشتر آن آهنگها از مرضیه و دلکش بودند و کمی هم حمیرا، ویگن و شاید هم یکی دوتایی از پوران و غیره.
از دیگر تجربه ها و خاطرات موسیقایی دوران کودکی و ماقبل آن باید از نوازندگی اخوی بزرگتر نام ببرم که به زور و اجبار والدین، گرامی علی الخصوص ابوی، برای تعلیم ویولون به نزد یکی از اساتید صاحب نام شهر مجاور می رفت. اگر چه به ندرت کسی اخوی را در منزل در اطراف جعبه ویولون می دید اما معلم موسیقی ایشان را صاحب قریه ای شگرف در موسیقی و یا بقول خود اخوی بتهون ثانی می دانست. اما حیف که این دوران نیز خیلی زود با پیروزی انقلاب و بسته شدن خانه جوانان ساری که مرکز آموزش موسیقی بود به پایان خود رسید.
بالاخره به علت خرابی دستگاه پخش مذکور و کناره گیری بتهون ثانی از عالم موسیقی، تنها وسیله تامین کننده های نیازهای موسیقایی دولت سرا یک رادیو قدیمی، هدیه مادر بزرگ(ننه آقا) بود و دیگری هم تلویزیون فیلیپس ۲۴ اینچی لامپی سیاه سفیدی بود که از قضا آن هم دائما خراب بود اما به علت اهمیتی که مسایل فرهنگی در منزل ما داشت با آقای موسوی، تعمیر کار عزیز تلویزیون، قرار داد نا نوشته ای بسته بودیم که ماهی یکبار برای تعمیر به منزلمان بیاید و ما را از خجالت آقای آهنگران بیرون بیاورد. گاهی در کنار مارش های جنگی و زاری های جناب آهنگران، آقای گلریز هم را با ته ریشی که بدقت مرتب و شمارش شده بود بر صفحه خرامان  خرامان ظاهر می شد و در حالی که با کت و شلواری زیبا و پیراهن سفیدی که دکمه های آن به شکلی دلربا تا زیر بینی  و یا بالا تر بدقت انداخته بود  در کنار گلهای سفیدی قدم می زد و با عشوه هایی که تمام استانداردهای اسلامی آن رعایت شده بود سرود "به بلبلان خجسته باد" را می خواند. رادیو قدیمی اما از سالمترین ابزار الکترونیکی منزل بود و جز با صدای آمریکا و رادیوی ج.ا با هیچ بنگاه خبری دیگر میانه ای نداشت. البته برنامه های موسیقی رادیو هم بهتر از تلویزیون نبود. 
وضع بدین منوال بود تا آنکه حدود سال ۶۵ که بنده در سال سوم راهنمایی بودم، ابوی  یک دستگاه رادیو و پخش موسیقی برایمان خرید که بسیار سریع جای  رادیوی قدیمی را در بالای یکی از طاقچه های دوگانه هال دولت سرا گرفت. تنوع رسانه ای در منزل به شکل معجزه آسایی افزوده شد و حالا دیگر والده به برنامه های رادیوی ایران نیز علاقه مند شده بود. از این پس صدای آقای آهنگران را علاوه بر تلویزیون از رادیو هم می شنیدیم و با زیر و بم این نواهای ملکوتی کاملا اخت شده بودیم.  اگر تلویزیون در حال پخش محمد نبودی بود فوری رادیو را چک می کردیم که ببینیم  شاید آنجا باشد.
 کم کم پای نوارهای  خوانندگان آن سوی آبی(بنده هنوز این سوی آب بودم) بالاخص داریوش به منزل باز شد و امکان بحث و مرافعه بر سر داریوش بهتر است یا ستار بین پسر خاله ها و دختر خاله ها بوجود آمد و بعضا بزرگتر ها هم از دستمان کلافه می شدند.
اما برخورد من با موسیقی سنتی از یک اتفاق ساده شروع شد. از حدود سال دوم دبیرستان شروع شد. روزی ابوی در یک اقدام بی سابقه از من خواست که نواری از شجریان برایش بخرم. دقیق به خاطر ندارم که آیا اسم شجریان تا آن زمان به گوشم خورده بود یا نه. داستان از این قرار بود که ابوی در تاکسی این موسیقی را شنیده بود و از راننده نام آهنگ را پرسیده بود. ظاهرا تنها نکته ای که از این آهنگ نظرش را جلب کرده بود آن بود که خواننده هر از چندی در میان چهچه ها می گفت: چه شد؟
 اگرچه ابوی هیچ وقت پیگیر تقاضایش نشد اما من با خرید نوار با موسیقی جدیدی آشنا شدم.
این اثری که توجه ام را به این سوها کشید اثری بود از گروه عارف وشیدا به نام بیــداد، به آهنگسازی و سرپرستی پرویز مشکاتیان و خوانندگی محمد رضا شجریان که هنوز بعد از قریب ۲۰ سال به نظرم از بهترین و ارزشمند ترین آثار موسیقی کلاسیک ایران است. بیداد نام یکی از گوشه های دستگاه همایون است که از قضا در این اثر با معنای کلام و چه شد های شعر نیز همخوانی دارد. 
از همان جا نه تنها عاشق این نوع موسیقی شدم بلکه به ساز تار که مرحوم بیکجه خانی، در این نوار، با چیرگی خاصی از آن نوای دل انگیزی ساز کرده بود علاقه عجیبی پیدا کردم. به تدریج نوازندگان دیگر تار چون جلیل شهناز، محمد رضا لطفی و حسین علیزاده را شناختم و بر علاقه ام روز به روز افزوده شد. 
در سال ۷۲، بعد از آنکه خدمت سربازی ام به پایان رسید، موفق به خریدن تاری شدم و به کلاس آقای حیدری رفتم. اگر چه این کلاس در کشاکش تناقضات واقعیات زندگی با رویاهای جوانی بیش از یکی دوماهی ادامه پیدا نکرد، اما اهل بیت را خلاصی از نواهای نتراشیده نوازنده استاد ندیده نبود تا آنکه در سال ۷۸ (۲۰۰۰) عزم رحیل به بلاد کفار نمودم. تار را برای تعمیر به دست آقای ابراهیمی نامی که در اطراف میدان هفت تیر مغازه داشت سپردم. رفیقی داشتیم در جنت آباد، که تار می زد. نامش سعید بود و گه گاهی به منزلمان در خیابان نسترن اول می آمد. آقای ابراهیمی را سعید به من معرفی کرده بود. آقای ابراهیمی دستی بر ساز کشید، پوستی جدید بر آن انداخت، پرده ها را نو کرد و کمی هم کاسه را دست کاری کرد تا آماده سفر شود، راستی ۲۰ هزار تومان ناقابل هم از ما گرفت. بردن این تار با خود برایم خیلی مهم بود، انگار ایران را با خود به فرنگ می آوردم. انگار که آلت تهاجم فرهنگی بنده به قلب بی فرهنگ غرب بود.  انگار که مرکز ثقل  روحم و گرانیگاه اعتماد به نفسم بود. می دانستم که تا این تار با من است من همان گوهری خواهم بود که بودم، تازه مهارتی هم در نواختن نداشتم. دیگر نمی دانم که اگر دستی در نواختن هم می داشتم چه معجزات دیگری به تارم نسبت می دادم.
بلیط ها را خریدیم و همراه همشیره و والده عازم فرودگاه شدیم. جمع غفیری از اعاظم شهر به بدرقه آمده بودند، عکسی هم باهم انداختیم که هنوز هم برایم جالب و جذاب است. در کنار دوستان و هم اتاقی های نسترن اول و فامیل ها، بسیاری هم از همکلاسان بنده  حضور داشته اند که به احتمال قریب به یقین برای خداحافظی با همسفر بنده جناب پدرام روشن اعلی الله مقامه رنج آمدن به فرودگاه را بر خود همواز نموده بودند. 
در اولین قدم تار بنده  می بایست از زیر دستگاه های بمب یاب عبور می کرد. در حین خروج از زیر یکی از این دستگاه های امنیتی طاقتش تاب شد و از روی ریل به زمینی افتاد و پرده نویی که بر آن بود از میان جر خورد و به ملکوت راجع شد.بیچاره مهلت آن نیافت که از آهنگ دلنیشینی به اهتزاز آید و به ترجمان راز زخمه ها بر سیم های آهنین به رقص آید  و  نغمه آغاز کند. راه برگشتی نبود. ساز شکسته را با خود راهی دیار غربت نمودیم.  در دوران اقامت در سالت لیک سیتی دستمان از هر امکانی کوتاه بود و ساز را برای ۴ سال از جعبه آن بیرون نیاوردیم، تا آنکه در سال ۲۰۰۵ برای درس راهی شهر شهید پرور لس آنجلس شدم. لدی الورود به نشر کتاب  واقع درخیابان وست وود رفتم. سازهایی در ویترین آویزان کرده بودند لذا بعید ندیدم که ساز هم تعمیر کنند. متوجه شدم که خانم صهبا مطلبی نوازنده چیره دست تار که تازه به آمریکا آمده بود در کار تعمیر ساز به نشر کتاب کمک می کند. ضمن تعمیر ساز در کلاس تار صهبا هم توانستم حاضر شوم. این آموزش مقدماتی تار قریب به یکسال ادامه داشت تا آنکه سختی درسها و امتحانات (qualification exams)  مانع از ادامه فعالیتهای هنری شد. 
امروز بعد از قریب ۱ سال تار را از جعبه به بیرون آوردم و کمی هم نواختم. به این فکر افتادم که قطعه ای را هم ضبط کنم. اگرچه از هیچ سطحی از هنر نیست، اما از آن لذت بردم. این قطعه که در کتاب اول تار اثر روح الله خالقی آمده است آهنگی است مازندرانی که از این جهت نیز برایم خاطره انگیز و زیباست.





۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

باز هم حجاب و ارزش های اسلامی

امروز باز در زمانه خبری درباره سخت گیری های حکومت و طرح های جدید ارتقای امنیت اجتماعی خواندم. این طر حهای ارتقایی که در ابتدای انقلاب تنها شامل پوشش و آرایش زنان و دختران می شد به تدریج دامن مردان را نیز گرفت و دایره نظارت خود را به عرصه های مختلف زندگی خصوصی و اجتماعی مردم گستراند.  از جمله اولین صنفهایی که در تیررس این طرحها قرار گرفت صنف فروشندگان موسیقی(سرود های انقلابی) و فیلم بود، و به دنبال آن سایر عرضه کننده کالاهای فرهنگی نیز در صف ارشاد قرار گرفتند. کار تا آنجا بالا گرفت که امروز دیگر هیچ شرکت و موسسه ای از دایره بیرون نیست، یا بقول پلیس شرکت های خصوصی حریم شخصی نیست. داستان اراذل و اوباش نیز خود حدیث دیگری است. این بی نوایان که بنا به اقتضای زمان و سیاست های روز عناوین مختلفی چون قشر آسیب پذیرو محروم را یدک می کشند از بی دفاع ترین قربانیان جامعه هستند که کاربردهای مختلفی از قدیم الایام در ساختار حکومت داشته اند. گاهی در حرکتهایی که از آنها به عنوان <خود جوش> نام برده می شود وسیله اعمال قدرت به دانشجویان و غیره اند و گاهی چون در طرح اخیر امنیت اجتماعی،  خود در مرکز مصیبت و زیر فشار می روند تا نمایش قدرت با کمترین هزینه و توجیه پذیرترین روش انجام شود و عوام نیز از جدی بودن طرح و سودمندی آن اطمینان حاصل نمایند. فواید سرگرم نمودن مردم به چنین امور بی معنی ای در کتاب شیخ صنعان اثرزنده یاد سعیدی سیرجانی به زیبایی بیان شده است. این کتاب از جمله کتابهایی است که خواندن آنرا به خوانندگان عزیز توصیه میکنم.  سعیدی با بازسازی داستانی از منطق الطیر عطار، استعاره ای زیبا و خواندنی از شکل گیری و دغدغه های حکومت فعلی ایران و بانیان مذهبی آن می آفریند.  سیرجانی داستان شهری خیالی را می گوید از زبان سیدی بی سواد که کارش روضه خوانی است. شیخ صنعان صوفی پاک نهادی است که دور از غوغای زر اندوزان و دنیا پرستان به همراه گروهی از قلندران صافی در خانقاه محقر خود جز به عبادت به کاری مشغول نباشد و خاطر منزه اش جز به ذکر اوراد به چیزی متوجه نگردد. تا آنکه روزی دختری زیبا رو از جور موسیو کافر کیش، حاکم ظالم شهر، به او پناه می آورد و نجات این دخترک مسلمان  که از قضای آسمان دل از شیخ صنعان نیز برده است، بهانه سقوط سلطنت موسیو کافر کیش بدست قلندران را فراهم می آورد. در طی ماجراهایی که در کتاب از زبان سید شیرین سخن به تفصیل آمده است، قلندران بر امور مسلط می شوند و مردم گرفتار حکومتی پر جور و ستم اما بر اساس طریقت خانقاه میشوند. در جایی از کتاب در گفتگوی قلندران برای کنترل مردم به شیرینی چنین آمده است:
...شید علیشاه به تایید نظر قلندر پرداخت که:
-بسیار فکر بکری است، باید شیخ را با سلام و صلوات مستقیما به قصر دارلاماره بیاوریم و بر تخت حکمرانی بنشانیم.
خلیفه ابروانش را بالا برد که:
-خطرناک است مردم دستمان را می خوانند و آبرویمان می رود، حتی صوفیان خودمان هم سر به طغیان خواهند گذاشت، پله پله باید رفت سوی بام.
شید علیشاه میان سخن او دوید که:
-گور پدر مردم، مگر مرشدی به عظمت شیخ صنعان باید چشمش را به دهن مردم بدوزد واز بد حرفی آنها بترسد؟مگر قرار است مرید هم در کار شیخ تردید و فضولی کند؟ عالم درویشی و بساط خانقاه که جای چون و چرا ندارد.
اخمهای خلیفه در هم رفت که:
-پسر جان! حیا کن، ار قدیم و ندیم گفته اند در دروازه را می شود بست اما دهن مردم را نمی شود. اگر خانقاه درویشان در نظر مردم آبرو و اعتباری دارد، محصول قرنها وارستگی و پرهیز مشایخ سلف بوده است از آلوده شدن به مسایل حکومتی. با این کارمان قمار خطرناکی می زنیم بر سر آبروی چندین و چند قرنی خانقاهمان. حسابش را کرده ای اگر اعتقاد مردم از خانقاه برگردد، دیگر سنگ روی سنگ قرار نمی گیرد. نظر مردم خیلی مهم است. همین مردم بودند که دم و دستگاه موسیوی کافر کیش را بر هم زدند و من و تو را از گوشه تنگ و تاریک حجره های نمور خانقاه به صاحب اختیاری ولایت رساندند. چطور تا چند روز پیش خاک راهشان بودیم، حالا پیروزی دو روزه مستمان کرده و داخل آدم حسابشان نمی کنیم؟
مجاز علیشاه که معمولا با سکوت های طولانی و فیلسوفانه می کوشید وقار و هیمنه ای کسب کند، چون کفه قدرت را به نفع فردوسعلیشاه در نوسان دیده بود، به میدان آمد که:
ـ جناب خلیفه از بس سرش را توی کتاب فرو برده و چله های متوالی نشسته، از اوضاع زمانه بی خبر است. به خیالش می رسد که مردم هم صیغه ای هستند و از خودشان رای  و اراده ای دارند. نبض مردم در دست ما قلندران است، به هر سازی که بزنیم می رقصند.
خلیفه بر آشفته از جسارت قلندر کلامش را برید که:
- گل مولا! یادت باشد که مردم خیلی هم ارادتی به قلندران ندارند. البته درویشی را قبول دارند، به حرمت و تقدس خانقاه از ته دل ایمان دارند، اما در مورد قلندرها چه عرض کنم. ما را مشتی بیکارگان مفتخوری می دانند که می خواهیم پشت گردنشان سوار شویم و برای خرسواری تقدس خانقاه را بهانه کرده ایم.
فردوسعلیشاه ابرو درهم کشید که:
-به گور پدرشان می خندند که همچو تصوری می کنند. یعنی چه؟ مگر خانقاه بی قلندر تا حالا سابقه داشته است که امروز داشته باشد؟
خوب گوشتان را باز کنید ببینید چه می گویم، وظیفه واجب طریقتی همه ما اینست که که به مردم حالی کنیم که خانقاه یعنی قلندر و قلندر یعنی خانقاه. اصلا خانقاه و قلندر جدایی ناپذیرند. هر که خانقاه را قبول دارد باید چشمش چهار تا بشود قلندران را هم قبول داشته باشد. قلندران متولی خانقاه اند، تا حالا هیچ امامزاده ای بی متولی دیده اید؟ با شما هستم، دیده اید؟
قلندران یک صدا گفتند: ابدا، ابدا، ابدا و فردوسعلیشاه ادامه داد:
- باید مواظب باشیم به احدی مجال ندهیم در حقانیت قلندران تردید کند. هیکل نخراشیده این نوچه هایی که دور و برمان جمع کرده ایم مترسک سر خیارستان که نیست. تبرزین به این تیزی و برندگی را که برای دفع سرما و گرما به دستشان نداده ایم. وظیفه هریک از ما از همین امروز این است که نوچه هایمان را با چماق و تبرزین مجهز کنیم و راه بیفتیم توی کوچه و بازار ولایت و گربه را دم حجله بکشیم. هرکه در برابر قلندری شل و ول تعظیم کرد یا حرف گوشه و کنایه داری زد، باید نوچه ها فوری فریاد واطریقتا سر دهند و با یک ضربه تبرزین سر از تن منحوس یارو جدا کنند و نگذارند احدی از مردم شهر به جنازه اش نزدیک شود. باید به مردم بگویند که اگر دست به جنازه این کافر مرتد بزنید دستتان در جا خشک خواهد شد.  چند تا جنازه که طعمه سگهای ولگرد شد، بقیه حساب کارشان را خواهند کرد.
خلیفه که به امر و نهی قلندر احساس کرد که رشته کارها از دستش خارج شده به اما و اگر پرداخت که:
-خوب، جناب قلندر، اگر تعداد این فضولباشی ها زیاد شد و مجبور شدیم در شهری بدین کوچکی روزی ده بیست نفر را گردن بزنیم، تصور نمی فرمایید که اولا همین نوچه های مواجب بگیر از اطاعت فرمانمان سرپیچی کنند، ثانیا مردم کوچه و بازار تردیدشان در حقانیت ما بیشتر شود و اگر علنی جرات نکنند، دست کم بیخ گوشی زمزمه ای شروع کنند که عجب این قلندر ها به مراتب از موسیو کافر کیش بدتر و بی رحم ترند، او یکی یکی می کشت، اینها بیست تا بیست تا می کشند. و ذره ذره کار این زمزمه ها بالا بگیرد و ....
اما فردوسعلیشاه کلامش را برید که:
- خلیفه جان! خیلی از مرحله پرتی. اولا در مورد سر پیچی نوچه ها جای نگرانی نیست، خدا نگهدار کولی ها باشد که آمده اند و در خرابه های بیرون شهر چادر زده اند. گیرم نوچه ها نا مردی کنند، کولیها وقتی پای  پول  در میان باشد پدرشان را هم قربانی می کنند. حاضرند برای دستمالی قیصریه که سهل است، دنیایی را هم به آتش بکشند. ثانیا یادت باشد که موسیو کافر بود، درویش نبود، حمایت خانقاه پشت سرش نبود، اگر گاه گداری یکی را می کشت برای هوای نفسش بود، برای حفظ دم و دستگاه فرعونیش بود، اما وضع قلندران چنین نیست. میان آدم کشی موسیوی کافر کیش با آدم کشی قلندر خانقاه تفاوت از زمین تا آسمان است. قلندر کسی را برای عداوت شخصی نمی کشد، مال و منال کسی را برای منافع شخصی ضبط و مصادره نمی کند، بگیر و ببند و بکش قلندر برای رضای مولاست، برای حفظ خانقاه است، برای ثواب اخروی است، طبق حکم شیخ و مرشد است، نه برگ چغندر.
سپس خطاب به یاران ادامه داد:
-یادتان باشد که هر وقت خواستید سر فضولی را از تن جدا کنید، مبادا بگویید چون یارو مزاحم کارمان شده است می کشیمش، مبادا بگویید چون مال و منال حسابی دارد و به پولش طمع داریم سقطش می کنیم، مبادا بگویید چون ممکن است در آینده رقیب و مدعی ما بشود به درک می فرستیمش، مواظب باشید که اصلا صحبت من و مایی در میان نباشد. طریقت درویشی با <من> گفتن مخالف است. یارو را می کشیم چون به مولا ایمان ندارد. یارو را می کشیم چون رفتار و گفتارش مخالف طریقت بوده است. یارو را می کشیم چون به خانقاه توهین کرده است.
خلیفه با لحنی لبریز از تردید و انکار به پاسخ بر آمد که:
-جناب قلندر کشتن هم حد و حدودی دارد، پنچ نفر را می شود کشت، ده نفر را می شود کشت، بقیه هر قدر هم که بی رگ و ترسو باشند وقتی جان خود را در خطر دیدند به فکر چاره می افتند....

و فردوسعلیشاه قطع کرد که:
-وقتی جانشان را در خطر دیدند زبانشان را نگه می دارند. این مردمی که من می شناسم علاج کارشان کشتن است و بس. توی این خراب شده ای که ولایت ما باشد کسی به حکومت می رسد و می تواند موقعیتش را حفظ کند که از کشتن پروایی نداشته باشد، وای بحال فرمانروایی که به هر علت و عقیده ای از کشتن امساک کند. همین موسیوی بخت برگشته اگر سفت در مقابل مردم می ایستاد و به قراولان قصرش فرمان آتش می داد محال بود کارش به جایی برسد که بگذارد و بگریزد. اگر بخواهیم کارمان بگیرد باید دو چیز را کنار بگذاریم یکی رحم و گذشت را و دیگری شرم و حیارا. و این دومی به مراتب مهم تر است.
رفقا گوشهایشان را خوب باز کنند ببینند چه می گویم. مبادا در مقابل مدعیان بی سر و پا سر سوزنی کوتاه بیایید که روزگارتان سیاه است. اگر مغرضان و معاندان گفتند قحطی و گرانی بیداد می کند شما قرص و محکم سر حرفتان بایستید که در هیچ نقطه ای از این دنیای ولنگ و واز خدا وفور نعمت و ارزانی به اندازه ولایت ما نیست. اگر گفتند مردم از فشار زندگی به جان آمده اند شما قلندران فریاد بزنید که در هیچ عصر و زمانی از خلقت آدم ابولبشر الی یومنا هذا مردم ولایت ما در این همه ناز و نعمت و رفاه غوطه نزده اند.  اگر گفتند مردم از حکومت قلندران بیزار شده اند، شما مردم مدعی شوید که همه مردم از مرد و زن، صغیر و کبیر هوا خواه قلندرانند و زندگی شان را وقف خانقاه کرده اند. اگر گفتند اینهمه دور خرابه حمام گشتید پس کو جن هایی که دستگیر کرده اید شما صدایتان را نه دو پرده که دویست پرده بالا تر بگیرید و با دستتان به هر طرف که خواستید اشاره کنید که :< پس این همه جنی که به خاک و خون غلطیده اند چیست؟ مگر کورید و اجساد تلنبار شده اجنه را نمی بینید؟> و بعد هم چشم در چشم مدعی بدوزید و لحن صدایتان را عوض کنید که:< نکند تو هم حرامزاده ای و این همه نعش اجنه را که پیش پایت ریخته است را نمی بینی.> این را بگویید و آن وقت شاهد عقب نشینی طرف باشید و به چشم خودتان ببینید چگونه از ترس تهمت حرامزادگی شروع به غذر خواهی می کند که حواسش پرت شده و جسد های بخون غلطیده را قبلا ندیده است.
از این ها گذشته باید حواستان جمع باشد که همیشه خودتان را طلب کار خلق الله بدانید. خانقاهی به این عظمت در اختیارتان هست هر امر و نهی و هر حکمی که دلتان می خواهد صادر کنید و بگویید حکم طریقت است. مثلا بگویید باید همه مردم ولایت بعد از این سرشان را بگذارند توی جوی و آب بخورند، هر کس آب را توی لیوان ریخت و به دست گرفت و خورد مرتکب معصیعت شده است، بگویید به حکم حضرت شیخ همه مردان ولایت باید به جای کلاه نمدی چارقدی دور سرشان ببندند و همه زنها هم بجای تنبان دبیت مشکی باید شلیته گوبازی به پایشان کنند، آنوقت اثرش را ببینید.
خلیفه حیرت زده از حرفهای قلندر گفت:
- مگر می شود این همه در کار مردم امر ونهی و در زندگی خصوصی خلایق دخالت کرد؟
 فردوسعلیشاه با همان قاطعیت گفت:
-البته که می شود. اصلا بدون  این امر و نهی  ها کارمان زار است. مردم وقتی ترسی نداشتند رویشان زیاد می شود و مایه درد سرمان میشوند. از قدیم و ندیم گفته اند بترسان و حکومت کن. از اینها گذشته مستند امر و نهی ما احکام طریقت است، و حکم خدا هم چون و چرا ندارد. یابد با احکامی که به نام طریقت صادر می کنیم مردم را چنان در منگنه بگذاریم که هر کس به نحوی از علنی دن معصیت و جرمش نگران باشد. اگر گفتیم حکم طریقت اینست که همه مردها بجای قلیان چپق بکشند، آن وقت بیچاره هایی که عادت به تتباکو و قلیان دارند همه هم و غمشان این می شود که با چه دوز و کلکی دود از چشم ماموران نهی از منکر قلیانشان را بکشند. 
با این گرفتاری تازه دیگر مجالی نخواهند داشت که به چون و چرا در کار قلندران بپردازند و موی دماغمان شوند. به نظر من از همه بهتر همین مساله تنبان زنان است از همین فردا عده ای از نوچه ها را مامور کنید توی کوچه و بازار ولایت جار بزنند که ایها الناس مواظب زنها و دخترانتان باشید که تنبان دبیت مشکی به پا نکنند که خلاف آیین طریقت است و باعث قهر خدا و نفرین ملایکه، همه زنها باید شلیته رنگارنگ گوبازی بپوشند، واز روز بعد هم  بجای نوچه های محلی، بچه گوبازها را مامور معاینه لباس زنها کنید تا توی کوجه و بازار جلوی هر زنی را چه پیر و چه جوان بگیرند و لای چادرش را به یک طرف بزنند و ببینند آیا به دستور خانقاه عمل کرده است یا نه، آن وقت خاصیت و اثرش را ببینید.
خلیفه بر آشفت که:
-چه خاصیتی؟ چه اثری؟
و قلندر به توضیح پرداخت که:
-ترک عادت کار ساده ای نیست، زنی که عمری با چادر و دلاق از خانه بیرون آمده نمی تواند یک شبه رسم و راه دیرینه را ترک کند و شلیته گوبازی بپوشد، در نتیجه از هر ده نفر دست کم پنج نفرشان با همان لباس قدیمی بیرون می آیند، وقتی ماموران ما عده ای از متخلفان را گرفتند و به زندان فراشباشی سپردند، خواهید دید که شوهران مغرور و برادران پرافاده و ادایشان با چه حالت عجز و التماسی به دست و پایتان خواهند افتاد و طلب بخشایش خواهند کرد و تعهد خواهند سپرد که از این به بعد مواظب رفتار عیال و ناموسشان باشند. همین عجز و التماسها باعث می شود مردم از یک طرف خودشان را به قلندر و خانقاه بدهکار احساس کنند و دیگر ارث پدرشان را از ما نخواهند و از طرف دیگر...

این یک دلیل برای این سخت گیری ها می تواند باشد که مرحوم سیرجانی با آن لسان عذب بازگو فرمودند. با این وجود باز هم این همه اصرار حکومت به دخالت در امور خصوصی مردم و سلب امنیت از قشر بزرگی از جامعه در این شرایط خاص که ایران بیش از هر زمان دیگر در سالهای اخیر مورد  تهدید است شگفت انگیز می باشد.